یوسف با دیدن پسرکی که سرش را از کنار پنجره دزدید لبخند زد. میتوانست حدث بزند چه کسی است. ملیکا با ظرف غذا وارد اتاق شد. ظرف را روی میز کنار تخت گذاشت. یوسف صدایش کرد :" ملیکا اگه میشه پنجره رو باز کن" ملیکا با لبخند چشمیگفت و به سمت پنجره رفت. با باز شدن پنجره علی خود را عقب تر کشید . خود را به دیوار چسباند. صدای خانم دکتر را شنید:" چه هوای خوبی! چه نسیم خنک و با صفایی میاد" رو به یوسف کرد و گفت:" میخواستی هوای تازه بخوری؟" یوسف صدایش را بلند تر کرد تا صدایش به بیرون پنجره برسد و گفت:" میخواستم بگم من حالم خوبه" حتی شنیدن صدای اقا معلم هم حالش را خوب میکرد. ملیکا متعجب برگشت،کنارش روی تخت نشست و با لبختدی گفت:" میدونم که حالت خوبه! خدا رو شکر" یوسف با نگاهش به پنجره اشاره کرد و با لحن ارامتری گفت:" میخواستم یکی دیگه هم بدونه که حالم خوبه" ابروهای ملیکا بالا رفت. لبخند روی لبش بزرگتر شد.نگاهش به سمت پنجره رفت. متوجه منظور یوسف شده بود. صدایش را بلند تر کرد و گفت:" بله اقا معلم، دیگه باید برگردی مدرسه،بچهها منتظرن،حتما دلشون هم برای شما تنگ شده" قلب علی پر از هیجانی خوشایند شد. بلافاصله از دیوار فاصله گرفت و دوان دوان از پنجره دور شد. صدای دویدنهایش از اتاق شنیده میشد. ملیکا بلند شد کنار پنجره رفت.از پنجره به بیرون سرک کشید. علی را از دور دید که با سرعت از مقابل چشمانش پنهان شد.خندهی کوچکی کرد، به سمت یوسف برگشت. به سمتش رفت .روی تخت نشست ،دست یوسف را به دست گرفت و گفت:" علی رو هم مثل من عاشق خودت کردی" لبخندی به لب اورد و بعد از مکثی کوتاه نفس بلندی کشید و گفت:" کاش میتونستم کاری کنم که هیچ کس دیگهای غیر از خودم دوست نداشته باشه، کاش فقط مال من بودی" یوسف ارام پاسخ داد:" میتونی ملیکای من" ملیکا گفت:" چطوری؟" یوسف پاسخ داد:" فقط کافیه خود خواه باشی،" ملیکا در سکوت به چشمان دوست داشتنی یوسف چشم دوخت و گفت:" نه،عاشقی با خود خواهی جور در نمیاد. من نمیتونم خود خواه باشم،اون وقت خودتم از دست میدم،" بعد از مکثی کوتاه ادلمه داد:" وقتی فکر میکنم میبینم اگه این خود خواهی بود حتی نمیتونستم عاشق یوسف بشم. من عاشقش شدم چون اون تونسته از خود خواهیها بگذره و به همه دنیا عاشقانه نگاه کنه.عاشقشم چون اون عاشقه،عاشق خوبیها،عاشق ادمها،عاشق هر چیزی که یه نشونی از خدا توی خودش داره" دوباره لبخند زد.دستش را بلند کرد و بوسید:" قربونت بشم،با بودنت همه چیز برای منم دوست داشتنی و زیبا میشه یوسفم،اون وقت منم عاشق همه چیز میشم" یوسف ارام گفت:" بدون منم باید بتونی عاشق باشی ملیکا جان،" نگاه ملیکا جور دیگری شد. یوسف بلافاصله ادامه داد:" ،منظورم اینکه عشق و محبتت به افریدههای خدا باید جدا از من یا هر کس دیگهای باشه. باید دوسشون داشته باشی چون خدا هم دوسشون داره" . دست ملیکا را میان انگشتانش گرفت،به لبانش نزدیک کرد و بوسید و ارام گفت:" خدا کنه خدا یه عمر طولانی بهم بده تا ملیکا ازم سیر سیر سیر بشه.پیر فرتوت که شدم خودش نامهی غیر قابل تمدید بده دستم بگه بفرمایید" در کلامش لحنی از شوخی داشت. ملیکا لبخند زد و ارام گفت:" من ازت سیر نمیشم، حرص و جوش دنیا رو هم بهم بدی ازت دل نمیکنم. " خندید و گفت:" اون موقع که اومدی خواستگاری باید فکر این چیزا رو میکردی، حالا دیگه نه، من ولت نمیکنم یوسفم"یوسف فشار انگشتانش را بیشتر کرد و گفت:" اون موقع من عاشق بودم،ولی حالا تو عاشق شدی،باید یه خورده ناز کنم دیگه" ملیکا گفت:" مگه تا حالا کم نازت و کشیدم عزیز دلم.چیکار باید میکردم که نکردم.کم نکشیدم یوسفم." یوسف در سکوت نگاهش کرد. دوباره دست همسرش را بوسید و گفت:" ملیکای من اگه عاشق باشی سر معشوقت منت نمیذاری.وقتی اینطوری میگی دلم میخواد زمین دهن باز کنه و من و توی خودش فرو ببره." ملیکا بلافاصله خم شد دست به گردن یوسف انداخت و گفت:" من و ببخش عزیز دلم،من وببخش" صورتش را بوسه باران کرد:" ملیکای نادون و ببخش، هر لحظهای که داری کنارم نفس میکشی خدا رو به خاطرش شکر میکنم،هیچ منتی نیست.هر کاری میکنم با جون و دل انجام میدم." انگشتانش را در میان موهای یوسف برد و گفت:" من عاشق شدم بایدم که نازت و بکشم. عزیز دلم،همه کسم،همه چیزم،یوسفم"دوباره خم شد و روی دو چشمانش را بوسید.به چشمانش چشم دوخت ،به محاسنش دست کشید و نوازش کرد و عاشقانه گفت:" فدای این صورت قشنگت بشم،خدا هیچی ازت کم نذاشته عزیز دلم،قشنگی جسم و روح و با هم داری.این چشما، این صورت، این موهای سیاه سر و صورت ، این لب و دندون و دماغ خوش پرداخت ، چطوری میخوای عاشقت نباشم" یوسف ارام گفت:" موقع پیری چی؟ این قشنگیا که دیگه نیستن. وقتی این موهای سیاه سفید میشه و میریزه، میشه یه سر تاس بی مو، این دندونا مییفتن و این صورت قشنگ چروک و شکسته و زشت میشه چی؟ بازم این حرف و میزنی؟" ملیکا پیشانیش را بوسید و گفت:" یوسف همیشه برای من یوسفه، پیر باشه یا جوون، قشنگ باشه یا زشت. مگه من میخوام برای همیشه جوون بمونم. منم پیر و شکسته و زشت میشم. " خندید و گفت:" عاشقی تو پیری یه حال دیگهای داره" یوسف خندهی کوچکی کرد و گفت :" حالا بذار من یه چیزی بهت بگم" ملیکا دقیق تر شد. یوسف با خنده گفت:" توی صحن حرم که منتظر اومدنت بودم یه دختر کوچولوی ناز اومد و وایساد روبروم و همین طوری خیره خیره نگام میکرد. به نظرش ادم عجیبی بودم. منم ماسک و از صورتم پایین کشیدم وبراش شکلک دراوردم . دختر کوچولو دوید سمت مامانش ،خودش چسبوند به مامانش و گفت:" مامان اون اقا زشته بهم زبون در میاره" " ملیکا با صدای بلند خندید ،دست یوسف را بوسید و گفت:" اون دختر کوچولوی ناز چطور جرات کرده به یوسف من همچین حرفی بزنه ". یوسف خندهای کرد و گفت:" اون دختر کوچولو ظاهر و باطنم و با هم دیده. " ملیکا دوباره دستش را بوسید و گفت:" نه ،باید بزرگ بشه و ببینتت و بشناستت تا بفهمه اون اقا زشته یوسفیه که با تمام دنیا عوضش نمیکنم.که حتی یک روز هم نمیخوام بدون اون باشم. "یوسف لبخند کوچکی به لب اورد و نفس بلندی کشید و گفت:" خدا رو شکر که خدا همراه با وفایی بهم داده، با وجود اون نگران چیزی نیستم"ملیکا با ارامش گفت:" نگران نباش،نگران هیچی نباش" و دوباره دستش را بوسید.نگاه یوسف غمگین شد و گفت:" ملیکای من! من و ببخش که نمیتونم چیزایی رو که حقته و باید میتونستم برات فراهم کنم اما از پسشون بر نمیام" ملیکا لبخند زد:" من هیچی نمیخوام، همین که با حال خوب و صورت خوشحال پیشم باشی من همه چی دارم.احساس میکنم خوشبخت ترین زن دنیام" یوسف متواضعانه نگاهش کرد ،دستش را فشار داد و ارام گفت:" ازت ممنون خانم من، ازت ممنونم، از خدا میخوام تو دنیا و اخرت همیشه سر بلند باشی و گرد شرم و خجالت روی صورت قشنگت نشینه که نمیزاری پیش عزیز ترین کسم احساس خجالت بکنم.ازت ممنونم فرشته نجات من ! ازت ممنونم همه کسم ، " ملیکا لبخند زد و یوسف را در میان اغوش پر از عشق و محبت خود در میان گرفت .
بعد از یک هفته تعطیلی دوباره روال عادی مدرسهی کوچک روستا برقرار شد. اقا معلم با جدیت و مهربانی همیشگی به بچهها چشم گرداند. نگاهش روی علی ثابت ماند. لبخند کوچکی روی لبش نشست. نگاه علی با خجالت پایین رفت. دوباره نگاه اقا معلم در گلاس چرخید. کلاس ساکت بود. بچهها میدانستند که اقا معلم سر و صدا را دوست ندارد. اقا معلم گفت:" خیل خوب همه حاضرن؟" بچهها یک صدا پاسخ دادند:" ب..........له" اقا معلم دفتر کلاس را باز کرد و شروع به حضور و غیاب کرد. با فرمان اقا معلم بچهها کتابها را باز کردند:" کلاس پنجمیها کتابهای ریاضیشونو در بیارن ، بچههای چهارم و سوم به سوالای علومشون جواب بدن. از درس اخر کتاب فارسی یک بار بنویسن با دقت ،اولیها هم دفتر مشقاشونو بیارن بهشون سر مشق بدم." سر و صدای باز شدن کتاب و دفترها در کلاس پر شد. دوباره با فرمان اقا معلم نظم در کلاس برقرار شد. نگاه اقا معلم دوباره به سمت علی رفت:" علی" علی از جا بلتد شد :" بله اقا" اقا معلم گفت:" بیا پای تخته مسلهی اول صفحهی ۱۲۵ کتاب ریاضی رو حل کن" علی از جا بلند شد و به سمت تخت سیاه رفت.
_: محمد"
_" بله اقا"
_" مسئله رو بخون"
_" چشم اقا ، طول و عرض حیات خانهای به ترتیب ۱۰ و ۱۵ متر میباشد....
_" ممنون، خوب بچهها شما توی دفتراتون حلش کنید ،علی هم پای تخته "
نگاه اقا معلم به سمت علی رفت:" شروع کن" علی شروع به حل مسئله بر روی تخته سیاه کرد. اقا معلم رو به بچهها کرد:" بچهها کی میتونی اشکال علی رو بگه" دستها بالا رفت:" ما بگیم اقا؟"
_" بگو ابراهیم"
_" اقا اجازه علی مساحت حیات و اشتباه حساب کرده"
اقا معلم سرش را به علامت تایید تکان داد:" درسته ، مساحت مستطیل چطوری بدست میاد؟"
_"اقا ما بگیم؟"
_"بگو حسن"
_" اقا طول ضربدر عرض"
_" افرین" نگاه اقا معلم به سمت علی رفت:" پس درستش کن"
ساعت مدرسه به پایان رسید. اقا معلم به بچهها اجازهی رفتن داده بود و خود مشغول نوشتن بود. بچهها یکی یکی از کلاس بیرون رفتند. علی همچنان بر سر جای خود نشسته بود. کلاس خلوت شد. اقا معلم همچنان مشغول کار خود بود.نگاه اقا معلم بلند شد با دیدن علی دست از کار کشید ،نگاهش کرد. علی با خجالت سر به زیر انداخت. اقا معلم گفت:" تو نرفتی علی؟" . علی پسخی نداد. سرش پایین رفت.اقا معلم دوباره پرسید:" چیزی میخواستی بگی ؟ " علی همچنان در سکوت سر به زیر انداخته بود. اقا معلم دوباره پرسید:" کاری داشتی؟" .یوسف یادش میامد که علی برای جویا شدن از حال او از پشت پنجرهی خاته سرک میکشید و میدانست که نگران حالش بوده است.
_" بیا جلو پسرم"
علی با درخواست اقا معلم از جا بلند شد و مقابل میز او ایستاد:" بیا جلو ببینم چی میخوای بگی" علی هنوز سر به زیر انداخته بود. اقا معلم لبخند کوچکی به لب اورد ، نفس بلندی کشید و گفت:" خوب علی اقا اگه چیزی میخواستی بگی من گوش میدم ،بگو" نگاه علی بلند شد و با خجالت و لحن ارامیگفت:" میخواستم ازتون معذرت خواهی کنم." نگاهش دوباره پایین رفت:" من و ببخشید اقا معلم" اقا معلم لبخند پر رنگ تری به لب اورد و گفت:" البته ، کار بزرگترا بخشیدن کوچکتراست ، ولی اون چند روز غیبتت باعث شده عقب بیفتی، امروز زیاد خوب نبودی، مسئله رو درست حل نکردی ، خیلی سخت نبود ولی موقع درس دادنش سر کلاس نبودی درسته؟" علی سر به زیرتر شد و بیشتر خجالت کشید. اقا معلم با مهربانی از او خواست تا جلوتر بیاید،دستش را پدرانه به دست گرفت و فشار داد و گفت:" تو هم باید من وببخشی .من نتونستم حرف دلم و اون طوری که باید به زبون بیارم. من وببخش پسرم." علی همچنان ساکت بود و حرفی نمیزد. اقا معلم ادامه داد:" دلم میخواست پسری مثل تو داشته باشم " اقا معلم مکثی کرد و ادامه داد:"اما قسمت این بود که همهی بچههای این روستا بچههای من باشن." اقا معلم فشار مهربان دیگری به دست علی داد و گفت:" خدا رو شکر که این فرصت و بهم داد تا بتونم با داشتن این همه بچه یکم احساس پدری کنم. من همهی بچههای این روستا رو دوست دارم اما بین اونا یکی هست که بیشتر از بقیه نسبت بهش احساس مسئولیت میکنم و بیشتر از بقیه دوسش دارم. اون پسر مردیه که همهی ما بهش مدیونیم. اون پسر یه شهیده" علی بغض کرد.اقا معلم ادامه داد:" اون پسر خوب و دوست داشتنییه که با وجود سن کمش دلش میخواد کار کنه تا بتونه از مادرش مراقبت کنه. " اقا معلم ادامه داد :" مادری که تو زندگیش برای بزرگ کردنش خیلی زحمت کشیده ، خیلی سختی کشیده تا پسرش بتونه مثل باباش یه مرد باشه" چشمان علی خیس شد. اقا معلم نفس بلندی کشید و گفت:" اما این دنیا براش سخت گرفته. تنها شده .مجبور شده تنهایی همه چی رو به دوش بگیره، تنهایی پسر کوچولوی خودش و بزرگ کرده . سالها فرش بافته و از دسترنجش ادمهای بی دردی که معنی سختی رو نمیدونن و نمیتونن رنج یه مادر درد کشیده رو از تا رو پود فرشهای پر نقش و نگاری که پا روش میذارن بفهمن،استفاده کردن و لذت بردن. اما این قشنگیها فقط برای اونا نیست. قشنگیهای این دنیا برای اون مادر و پسر کوچولوش هم هست. اونا هم حق دارن از این قشنگیا لذت ببرن. اون مادر حق داره تا مزهی شیرین زندگی رو هم بچشه ، اون بچه حق داره سایهی پدر و روی سرش احساس کنه. " اشک از چشمان علی سرازیر شد. " اونا بیشتر از هر کسی مستحق روی خوش زندگی هستن " اقا معلم مهربانانه اشک چشمان علی را پاک کرد و ادامه داد:" من خوب میتونم این چیزا رو بفهمم پسرم،منم مثل خودت تو تنهایی بزرگ شدم. پدر و مادرم خیلی زود تنهام گذاشتن و من خیلی زود یتیم شدم . قدر مادرت و بدون علی جان. خیلی هواش و داشته باش. درسته که بابا از این دنیا سفر کرده اما خدا رو شکر که مادر صبوری داری. من هنوزم که هنوزه حسرت محبت مادر توی دلم هست. هنوزم دلم براش تنگ میشه. " اشک باز هم چشمان علی را خیس کرد. اقا معلم ادامه داد:" دلم میخواد تا جایی که میتونم به این مادر و پسر که یادگارای یه شهیدن خدمت کنم. " دوباره اشک چشمان علی را پاک کرد و ادامه داد:" دلم میخواد علی که مثل پسرم دوسش دارم ،مزه شیرین داشتن سایهی پدر و بالای سرش احساس کنه و با این احساس بزرگ بشه ،دلم میخواد علی هم پدر داشته باشه" بغض علی ترکید ،دست به گردن اقا معلم انداخت و هق هق گریه اش بلند شد و گفت:" من میخوام بابای من شما باشید. " اقا معلم پدرانه نوازشش کرد. علی در میان گریه صدای اقا معلم را شنید:" من کنارت هستم ، هواسم بهت هست . تو پسر نداشتهی منی که دلم میخواد بزرگ شدن و بال و پر گرفتنت وببینم ،مرد شدنت و ببینم . اگه خدا تو رو به من میداد ،نعمتی رو نصیبم میکرد که شکرش برام سخت بود. " هنوز هم دست سر شار از محبت اقا معلم بر سرش کشیده میشد و صدای مهربانش را میشنید:" اما قرار نیست همه چیز دقیقا همون جوری که ما دلمون میخواد پیش بره، خدا برای بندههاش راهی رو که خودش صلاح میدونه رو در نظر میگیره. و خدا همیشه بهترین و برای بندههاش میخواد" اقا معلم علی را از خود جدا کرد و به صورتش که از اشک چشمانش خیس و سرخ شده بود چشم دوخت .علی با همان گریه گفت:" من بابای دیگهای نمیخوام. من فقط شما رو میخوام " اقا معلم دوباره اشک چشمانش را پاک کرد و گفت:" اگه کسی باشه که درست مثل من باشه چی؟ یا حتی بهتر از من؟ " یوسف به صورت مبهوت علی خیره شد و ادامه داد:" اون وقت چی؟ راضی میشی؟" علی گفت:" هیچ کس مثل شما نیست." یوسف دست علی را مهربانانه در دست گرفت و با ارامش گفت:" چرا پسرم هست . اون کسیه که همیشه از دور هوات و داره و مواظبته اما نتونسته حرف دلش و بهت بزنه. " علی متعجب و کنجکاو به اقا معلم خیره شد. اقا معلم ادامه داد:" اون بهترین دوست و همرزم پدرته . اونا سالها با هم دوست بودن ،مثل دو تا برادر. با هم بزرگ شدن ، با هم به جبهه رفتن . وقتی بابات شهید شد اون بهترین دوست و برادرش و از دست داد ولی همیشه به فکر یادگارش بود. اما حالا میخواد که اگه علی این اجازه رو بهش بده براش پدری بکنه. درسته که بابا فقط یکیه و کسی نمیتونه به جای اون باشه ، اما حداقل میتونه نقشش و داشته باشه. میتونه یه تکیه گاه برای مادرت باشه و کسی که بتونی به چشم پدر نگاش بکنی" نگاههای علی کنجکاو تر شده بود. اقا معلم ادامه داد:" دلت میخواد بدونی اون کیه؟" علی با همان نگاههای متعجب و کنجکاو منتظر جواب این سوال بود. اقا معلم گفت:" اقا سید، سید مهدی . روحانی روستا" چشمان علی باز تر شد. نگاهش بی حرکت بر چشمان اقا معلم ثابت مانده بود و حرکت نمیکرد. انگار انچه از اقا سید دیده بود و میدانست از گذشته تا حال از ذهنش گذشت. اقا معلم راست میگفت.اقا سید همیشه دورادور هوای او و مادرش را داشت . همیشه مراقبشان بود. یوسف امیدوارانه به علی چشم دوخته بود. امیدوار بود توانسته باشد علی را راضی کند. امیدوار بود توسلهایش به امام رضا قلب کوچک علی را نسبت به سید نرم و متمایل به او کند.
صدای پر از نشاط یوسف در فضای خانه پیچید:" سلام ،خانم خونه من اومدم. " ملیکا با شنیدن صدای یوسف از اشپزخانه بیرون امد. یوسف دسته گلی از گلهای کنار مدرسه چیده بود . ملیکا با خوشرویی به استقبالش رفت :" علیک سلام یوسف سرحال من" یوسف دسته گل را به سمتش گرفت و گفت:" بفرمایین تقدیم به بهترین و دوست داشتنی ترین بانوی دنیا،ملیکای عزیزم" ملیکا دست گل را گرفت نگاهش کرد و گفت:" ممنون اقا، خیلی قشنگه .چی شده یوسف جان امروز خیلی خوشحالی" نگاه یوسف از خوشحالی برق میزد. با ذوق گفت:" بالاخره اقام امام رضا کار و درست کرد. جواب بله رو گرفتم" ملیکا پرسید:" از کی گرفتی؟" یوسف پاسخ داد:" از علی" ملیکا با خوشحالی گفت:" پس بالاخره راضیش کردی. جواب بله گرفتن از علی واقعا سخت تر از عروس خانم بود"یوسف گفت:" حالا نوبت شماست که جواب بله رو از مادرش بگیری. " ملیکا با ناز گفت:" نخیر اقا ، عروس خانم به این راحتی جواب بله نمیده .اقا داماد باید کلی نازش و بکشه تا جواب بله بگیره مگه به این راحتیه. فکر کردی همه مثل من عاشقن که فوری بگن بله" یوسف خندهی کوچکی کرد و گفت:" چشم خانم. هر چی شما میفرمایین. ما اقایون همیشه تسلیمیم.ولی ملیکا جان خودتم کم ناز نکردی.اون موقع هنوز عاشق نشده بودی." ملیکا مقابل پای یوسف زانو زد وگفت:" تو عاشقم کردی" و با حسرت گفت:" کاش از اون عاشقیی که من و به تو رسوند هنوزم تو دلت بود. کاش همون اشتیاق تو وجودت بود. تو من و اسیر خودت کردی و خودت رها شدی" یوسف دستان ملیکا را با فشار بیشتری میان دستانش گرفت و گفت:" به خدا که هنوزم همون اندازه و بیشتر از اون دوست دارم. هنوزم پات و میبوسم ،هنوزم تیک تیک قلبم به وجود ملیکای عزیزم بنده. حتی فکر نبودنت اذیتم میکنه. ملیکای من اگه پیشم نباشی من میمیرم،واقعا میمیرم. این تن که چیزی ازش نمونده تنها قسمت سالمش تو هستی عزیز دلم" ملیکا از شوق بغض کرد ،بغضش را پنهان کرد،لبخند زد و دستان یوسف را بوسید. خندهای کرد و گفت:" همیشه با این حرفا من و دیوونه تر از قبل میکنی ،بعدشم کاری رو میکنی که تنم میلرزونه. یا میری جبهه و من و تنها میزاری خدا میدونه چقدر باید انتظار بکشم تا برگردی ، یا میری تو یه روستای کوچیک که مردمش میخوان تو رو ازم بگیرن ، یا میری زیر باد و بارون که تب میکنی و باید یک هفته درد بکشم تا خوب بشی. بازم بهم میگی ببخشید ولی بازم کار خودت و میکنی"یوسف با لحنی اهسته گفت:" اگه من و نبخشی من باید به کجا پناه ببرم ملیکای من " ملیکا خندید و گفت:" چارهای جز بخشیدن ندارم . باید ببخشمت تا همیشه همین طور سر حال و سر زنده کنارم باشی و دوباره قلبم و مال خودت کنی. " یوسف با محبت نگاهش کرد،دستانش را میان انگشتانش فشار داد و گفت:" اینکه کنارم هستی بهم جرات و جسارت میده ، اگه خیالم راحت نبود که یکی هست که وقتی تب میکنم کنارم باشه و دردم و دوا کنه جرات زیر بارون رفتن نمیکردم. میدونم یکی هست که چهارچشمیمراقبمه. یکی که قشنگی زندگی من مال اونه، یکی که وقتی پیشمه حالم خوبه خوبه. ملیکای من اگه تو رو نداشتم خیلی وقت بود غزل خداحافظی رو خونده بودم. ". ملیکا نگاهش کرد و گفت:" بازم داری خامم میکنی؟". یوسف خندید. ملیکا گفت:" عیبی نداره. من به همین حرفات دلخوشم. خامم کن یوسفم که هر چه از دوست رسد نیکوست"