ملیکا دستی به شانه اش کشید و دلسوزانه گفت:" عزیزم من و ببخش، نباید ناراحتت میکردم" زینب خانم دستی به چشمانش کشید، نگاهش را در هوا چرخاند و با همان صدای بغض دار ادامه داد:" محمد من و تو این دنیا تنها گذاشت. اما من نمیتونم ..." بغض مانع ادامه حرفش شد. دوباره اشک چشمانش را خیس کرد. ملیکا دوباره نوازشگرانه دست به شانهها و کتفش کشید و ارام شروع به صحبت کرد:" زینب جان، کاش اینقدر زود نه نمیگفتی و درباره ش فکر میکردی. کسی هم که دارم درباره ش حرف میزنم ادم خوبیه ، من مطمنم که میتونه مرد خوبی برای زندگی باشه". زینب همچنان ساکت بود و حرفی نمیزد. اشک دوباره روی صورتش ریخت. ملیکا ادامه داد:" میخوای بدونی اون کیه؟". زینب خانم پاسخ داد:" فرقی نمیکنه خانم دکتر. هر کی باشه جواب من همینه. من تمام فکر و ذکرم پسرم علیه. هر کاری براش میکنم تا خوب زندگی کنه و خوب بزرگ بشه".
_" زینب جان، این برای علی هم خوبه که یه مرد کنارش باشه و سایهی یه مرد و کتارش احساس کنه."
_" علی دیگه بزرگ شده. خودش مردی شده برای من. اون مرد خونهی منه.
_" زینب جان، ازت خواهش میکنم در موردش بیشتر فکر کن."
_" ببخش خانم دکتر، شما عزیز من هستید. ولی جواب من همینه"
ملیکا از پاسخ زینب کاملا ناامید شده بود. سکوت کرد . بعد از دقیقهای مکث دستش را با محبت به دست گرفت و گفت:" کسی که دارم در موردش حرف میزنم اقا سیده" مکث کرد و به صورت زینب چشم دوخت. زینب در سکوت همچنان به زمین چشم دوخته بود. امیدوار بود نام اقا سید تاثیر خوبی بر قلب زینب گذاشته باشد.زینب دست به صورتش کشید و گفت:" ببخشید خانم دکتر، بذارین براتون یه چایی دیگه بیارم، چاییتون سرد شد".
_" نه عزیزم من میل به خوردن چایی ندارم"
سینی چایی را برداشت و گفت:" حالا یه دونه که اشکالی نداره"و از جا بلند شد و به اشپزخانه رفت. ملیکا نا امیدانه به عکس محمد بر روی دیوار چشم دوخت. او به زینب حق میداد. اگر زینب هم مانند خودش بود. اگر او هم محمد را عاشقانه میپرستید چطور میتوانست حتی جای خالیش را با کس دیگری عوض کند.
از کلاس خارج شد. بچهها همگی با خدا حافظی از اقا معلم راهی منزل شدند. یکی یکی جوابشان را داد و صندلی چرخدارش را به پیش برد. نگاهش از دور ملیکا را شناخت که اهسته اهسته به سمتش میامد. حالت راه رفتنش و اهستگی قدمهایش نشان میداد که خیلی سرحال نیست. به سمتش به پیش رفت. ایستاد و منتظرش ماند. ملیکا مقابلش امد و با لبخند کوچکی سلام کرد:" سلام اقای من". جواب سلامش را داد:" علیک سلام ملیکا جان، از این ورا؟" . ملیکا لبخندی زد و گفت:" رفتم خونهی زینب خانم ، گفتم از این طرف بیام با هم برگردیم ". یوسف دست به چرخ صندلیش انداخت و ملیکا در کنارش اهسته قدم برداشت. یوسف نگاهش را به سمتش گرداند و پرسید:" خوب چه خبر ملیکا جان، شیری یا روباه؟". ملیکا نفس بلندی کشید و گفت:" روباه روباه،اصلا فکر کنم خرگوشم" یوسف از حرف ملیکا خندید و گفت:" چی شده مگه؟"ملیکا نفس بلندی کشید و گفت:" جواب زینب خانم همونیه که قبلا بود. حتی بهش گفتم اونی که میخواد ازش خواستگاری کنه اقا سیده ولی فایدهای نکرد. نظرش عوض نشد". یوسف سکوت کرد و در فکر فرو رفت. صدای ملیکا را شنید:" حالا میخوای چیکار کنی یوسف؟" . یوسف همچنان در فکر بود. بعد از چند دقیقه مکث گفت:" اول یه چند روز صبر میکنیم تا حرفایی که شنیده خوب توی ذهنش بشینه. درباره ش فکر کنه ، بعدش من خودم میرم باهاش حرف میزنم. اگه خواست خدا باشه و قسمت باشه که میشه وگرنه که دیگه هیچی". نگاه ملیکا به سمتش رفت. یوسف از انهایی نبود که به این راحتی جا بزند.
اقا سید کیسهی اردی را که به دوش گرفته بود روی زمین گذاشت و شروع به در زدن کرد. بعد از دقیقهای در باز شد . لبخندی زد و سلام کرد:" سلام علی جان" . علی جواب سلامش را داد. اقا سید کیسهی ارد را نشان داد و گفت:" این و اوردم براتون". علی تشکر کرد و در را برایش را باز کرد. اقا سید کیسه ارد را با زحمت بلند کرد و با گفتن:" یا الله" وارد خانه شد. کیسه را روی زمین گذاشت. زینب خانم در حالی که با چادر گلدارش رویش را گرفته بود ، از اتاق بیرون امد. اقا سید نگاهش را پایین برد و سلام کرد و گفت:" سلام خواهر، براتون ارد اوردم، گفتم شاید اردتون تموم شده باشه". زینب خانم بدون اینکه نگاهش بکند با سردی گفت:" دست شما درد نکنه. ولی لازم نداریم. ارد داریم . اگه میشه ببریدش". اقا سید از حرف زینب خانم وا رفت. تا به حال نشده بود دست رد به سینه اش بزند. نگاهش را بالا برد و بلافاصله دوباره پایین اورد و گفت:" اشکالی نداره بذارین باشه، لازم میشه". زینب خانم بلافاصله پاسخ داد:" دست شما درد نکنه. لازم داشته باشیم میگیریم. شما چرا زحمت میکشین. خیلی ممنون. ". اقا سید نمیدانست باید چه جوابی بدهد من ومن کرد:" ...خوب ... اخه... راستش بردنش یه خورده سخته سنگینه..." زینب خانم رو به علی کرد و گفت:" علی جان پسرم به اقا سید کمک کن کیسه رو ببره.ببخشید من کار دارم" و دوباره به داخل رفت. اقا سید از برخورد سرد زینب خانم جا خورده بود. انتظار چنین رفتاری را از او نداشت. با ناخرسندی کیسهی ارد را با همان زحمتی که اورده بود بلند کرد و از خانه بیرون برد. میتوانست حدس بزند که علت این برخورد زینب خانم چه میتواند باشد. این به معنای جواب رد به درخواست ازدواجش بود.
یک هفته از زمانی که ملیکا با زینب خانم درباره اقا سید صحبت کرده بود گذشته بود. یوسف میخواست خود با زینب خانم صحبت کند. شب پیش ازاندر مناجاتش بسیار دعا کرده بود. و از خدا انچه مصلحت هر سه شان بود را خواسته بود. و بیش از همه علی که محبتی مانند محبت پدر به فرزند نسبت به او داشت.
زینب خانم در حالی که با چادر رویش را گرفته بود دو زانو مقابلش نشسته بود و نگاهش را به زیر انداخته بود. ملیکا کنار یوسف، کنار پشتی تکیه داده شده به دیوار نشسته بود و یوسف سر به زیر مشغول صحبت بود. حرفهای اقای دکتر ارام و متین بود و به دل مینشست. یوسف بعد از مکثی کوتاه در حالی که هنوز سر به پایین داشت ادامه داد:" من چند سالی که اینجا بودم اقا سید و شناختم و حتما شما بهتر از من میشناسیدش. حقیقتا مرد مورد اعتمادی هست و من فکر میکنم شریک خوبی هم برای زندگی میتونه باشه. من از همه نظر تاییدش میکنم. اخلاق، ایمان، اهل کار و تلاش، زحمتکش برای به دست اوردن نون حلال. از اینکه خدا دوستی چنین کسی رو نصیبم کرده خدا رو شکر میکنم. " مکث کرد و دوباره ادامه داد:" تو این مدت برای من برادری خودش و تموم کرده ، برای همین منم میخوام این کار و براش بکنم تا زندگیش سر و سامونی بگیره. اگه شما اجازه بدین که بیاد و چند کلمه با هم صحبت کنین...". زینب خانم با لحن ارام و پر از احترامیگفت:" من همیشه به اقا سید به چشم برادر نگاه کردم. تو این چند سال بعد از شهاد ت محمد مدام حواسش به ما بوده ، همیشه بهش دلگرم بودیم، برای علی پدری کرده ،اما... " یوسف ارام پرسید:" اما چی؟"
_" نمیتونم به جز برادر به چشم دیگهای ببینمش. "
_" اما این دلیل قانع کنندهای نیست. تو دین ما همه با هم خواهر و برادرن.اما این دلیل نمیشه که کسی از کسی خواستگاری نکنه.
زینب خانم بغض کرد ، نگاهش به عکس روی دیوار رفت و با بغض گفت:" اما محمد... قرار نبود اینقدر زود من و تنها بذاره، قرار نبود...". اتاق پر از سکوت شد. صدای یوسف سکوت را شکست:" خدا رحمتش کنه، محمد برای امنیت و اسایش همهی ما جونش و داد. ازتون خواهش میکنم به خاطر تنها یادگار محمد که علی هست بیشتر در این باره فکر کنید و تصمیم منطقی بگیرین. من علی رو مثل پسر خودم دوست دارم. دلم میخواد حالا که قسمت نبود سایهی پدر بالای سرش باشه ، لااقل سایهی کسی مثل سید مهدی باشه و براش پدری کنه.
علی وارد حیاط شد. از میانهی حیاط گذشت و به اتاق رسید.صدای گفتگویی را از بیرون اتاق میشنید. از پنجره نگاه کرد. از انچه میدید تعجب کرد. اقا و خانم دکتر در خانهی انها بودند. ذوق زده در را باز کرد. با صدای باز شدن در نگاهها به سمت در رفت. چشمان علی از دیدن اقا معلم در خانه برق میزد. با ذوق زدگی سلام کرد:" سلام". و جواب شنید. اقا معلم با لبخند جوابش را داد:" سلام علی جان ، خسته نباشی".علی جلو امد و با اقا معلم دست داد:" خوبی علی جان".
_" بله ممنون، "
مادر رو به علی کرد:" علی جان پسرم کتری ، قوری رو از اشپزخونه بیار و برای اقای دکتر و خانم دکتر چایی بریز". علی چشمیگفت و وارد اشپزخانه شد. اقای دکتر با لحن ارام تری گفت:" دیگه فکر میکنم گفتنیها رو گفتم، فقط ازتون خواهش میکنم به موضوع فقط صرفا احساسی نگاه نکنید. همهی جوانب و در نظر بگیرید. فقط به امروز فکر نکنید،. اینده رو هم مد نظر داشته باشید. بالاخره زندگی همیشه یه جور نمیمونه. ایشالله فکراتونو بکنید و نتیجه رو بهمون اطلاع بدید.". زینب خانم همچنان در سکوت به زمین چشم دوخته بود. علی با قوری چایی وارد شد و استکانها را پر کرد.
ملیکا اجر دیگری را که روی چراغ نفتی داغ کرده بود در حولهای پیچید و زیر پای یوسف گذاشت. امشب ازانشبهای بد بود. دوباره درد یوسف را از خواب بی خواب کرده بود. به جای پتو لحاف پشمیبه رویش کشید و به دور پاهایش کیپ کرد. یوسف با بی حالی گفت:" برو بخواب ملیکا جان ، از صبح کار کردی خسته شدی" . ملیکا دستش را بوسید و گفت:" مگه میتونم بخوابم یوسفم. تا یوسفم راحت نخوابه من خوابم نمیبره". لبخند کم رنگی روی لب یوسف امد و گفت:" قربونت بشم، اش خاله تم دیگه تا همیشه باید جورم و بکشی" ، ملیکا بوسه دیگری به انگشتان یوسف زد و گفت:" الان مسکنی که بهت زدم اثر میکنه و اروم میشی. فدای یوسفم بشم. خدایا درد یوسفم و به تن من بده،بذار تا خود صبح راحت بخوابه". یوسف با لحنی بی حال گفت:" این دعا رو نکن ملیکا جان، اون وقت دیگه اصلا خوابم نمیبره". ملیکا لبخند کوچکی زد و ارام زمزمه کرد:" ملیکا فدای تو".یوسف چشمانش را با خستگی باز کرد و گفت:" ملیکا جان برام یه ایه الکرسی بخون شاید ایشالله اثر کرد. صورتت و بذار رو صورتم ، میخوام صدای نفسات و بشنوم". ملیکا سر یوسف را به بغل گرفت، سر و رویش را بوسید.به موهای سیاه و زیبای سر و صورتش دست کشید.صورت روی صورتش گذاشت و ارام شروع به خواندن کرد ،و صلواتهایی ارام و پشت سر هم که در گوشش زمزمه میکرد.نفسهای یوسف ارامتر شده بود. انگار خوابش برده بود. سرش را به اهستگی بلند کرد. پلکهایش بسته بود و از میان شکاف کوچک لبهایش سفیدی دندانش نمایان میشد. خم شد و ارام پیشانیش را بوسید و ریز لب زمزمه کرد:" قربونت بشم، تمام دردت مال من". محو معصومیت صورت زیبایش شد.حق داشت مجنون یوسفش باشد. مگر میشود این زیبایی امیخته با پاکی و معصومیت را دید و عاشق نشد.