loading...

قلب بی درد

داستان ایثار

بازدید : 391
شنبه 2 آبان 1399 زمان : 22:39

ملیکا و یوسف با پوشیدن رخت و لباس نو و مرتب و معطر خود را برای رفتن به مجلس خواستگاری اماده کرده بودند. ملیکا دسته گلی زببا از گلهای داخل باغچه حیات درست کرده بود . و یوسف به رسم روستاییان کله قندی از مغازه‌ی حسن اقا خریده بود. در روستا خبری از گل فروشی و قنادی نبود. یوسف مشغول پیچیدن کله قند در کاغذ رنگی بود تا شکل زیباتری به خود بگیرد. بعد گل کوچکی از گلهای باغچه را که چیده بود روی‌‌ان‌چسباند. ملیکا نگاهش کرد و با لبخند گفت:" یوسف جان. خوش سلیقه ای، قشنگ درستش کردی" یوسف لبخندی زد . ملیکا نگاهی به ساعت کرد و گفت:" اقا سید کجا موند؟ دیر شد". نگاه یوسف به ساعت رفت. ملیکا دوباره گفت:" مامان و بابا کجا موندن؟ قرار بود یه دوری بزنن و فوری برگردن". یوسف همان طور که مشغول کار خود بود گفت:" پیداشون می‌شه ، دیر نمی‌شه ". صدای کوبیده شدن در به گوش رسید. ملیکا در را باز کرد. اقا سید سلام کرد:" سلام خانم دکتر". ملیکا جوابش را داد :" سلام بفرمایین" . اقا سید وارد خانه شد و سلام کرد.یوسف نگاهش را بلند کرد در حالی که خیره خیره نگاهش می‌کرد جواب سلامش را داد:" علیک سلام. سید جان این جوری می‌خوای بری خواستگاری؟!" اقا سید با تعجب پرسید:" چی شده مگه یوسف جان؟! چطوری هستم؟!"

_" با این رخت و لباس، با این سر و شکل؟!"

اقا سید نگاهی به سر تا پای خود انداخت و گفت:" خوب مگه چه اشکالی دارم؟!کت و شلوار و که تازه شستم و تمیز کردم. یه دستی هم به موهام کشیدم" یوسف با تاسف سری تکان داد و گفت:" برادر من، اینطوری که تمام رشته‌های من و ملیکا رو پنبه می‌کنی. من که از وقتی شناختمت همین کت تنت بوده. برای خواستگاری رفتن باید یه دست کت و شلوار نو بخری. " اقا سید با حالتی پکر گفت:" راستش فکر این چیزا رو نکردم. این بهترین لباسمه. سه چهار سال بیشتر نیست خریدمش. فقط وقتی می‌رم شهر می‌پوشمش. توی روستا که بیشتر لباس کار تنمه. مسجد هم که می‌رم عبا و عمامه " یوسف دستانش را به چرخهای صندلی انداخت و گفت:" بیا، خودم چتد دست کت و شلوار تمیز دارم، یکیش و انتخاب کن و بپوش. این طوری که هممون و با پس گردنی می‌ندازن بیرون." یوسف وارد اتاق شد و اقا سید به دنبالش رفت. یوسف در کمد لباسها را باز کرد و گفت :" بیا ببین از کدوم خوشت میاد بردار" اقا سید نگاهی به کت و شلوار‌های اویزان در کمد کرد. یوسف به یکی از انها اشاره کرد و گفت:" این چطوره؟ مال دامادی خودمه. " اقا سید نگاهی به‌‌ان‌کرد و گفت:" نه یوسف جان، اون موقع یه اقای دکتر جوون بیست و چند ساله بودی. من یه طلبه‌ی ساده‌ی روستاییم .سی و پنج سالمه ، دیگه سن و سالی ازم گذشته. این چیزا بهم نمیاد" یوسف خنده‌ی کوچکی کرد و گفت:" خودت و دست کم گرفتی سید جان، هنوزم ماشالله هزار ماشالله تر گل ورگلی. فقط به شرطی که یه خورده به خودت برسی. مگه طلبه‌ها باید به هم ریخته باشن؟" دوباره نگاهش را به سمت کمد لباس برد و گفت:" پس این یکی رو بپوش، سنگین هم هست بهت میاد".

_" اره فکر کنم خوبه، همین و بده"

_" خیل خوب پس برش دار، خدا کنه اندازه ت باشه ، یکی از این پیرهن‌ها رو هم بردار، به نظرم این رنگش بهش بیاد"

اقا سید کت و شلوار و پیراهن را برداشت. یوسف گفت:" من می‌رم بیرون، هر وقت پوشیدی صدام بزن بیام ببینم چطوری شدی"

_" باشه"

یوسف از اتاق بیرون رفت. بعد از مدتی اقا سید در اتاق باز کرد و گفت:" چطوره یوسف جان ، خوب شدم؟" یوسف لبخند تاییدی به لب اورد و گفت:" حالا شد ". وارد اتاق شد و خوب وراندازش کرد و گفت:" خیلی خوبه، اینم کادوی من به مناسبت دامادی برادر عزیزم. مبارکت باشه"

_" ممنون یوسف جان، هنوز داماد نشده کادوش و بهم دادی ؟"

_" بله، خواستم اولین کادو رو خودم بهت داده باشم"

_" ممنون یوسف جان، کادوی خیلی خوبیه"

یوسف به سمت میز کنار تخت رفت ، عطر را از روی میز برداشت و به سمت سید گرفت و گفت :" بگیر، یه عطر هم بزن که خوش بو بشی." سید عطر را گرفت ،بویید گفت:" این عطر گل محمدیه"

_" اره ، برای اینکه محمدی بشی، مگه نماینده ش نیستی؟ خودت هم باید محمدی باشی دیگه".

اقا سید خودش را معطر کرد. یوسف شیشه‌ی روغن کوچکی را به سمتش گرفت و کفت:" اینم به موهات بکش ،بزار خوش فرم بشن"

_" یوسف جان ،ما روستاییها زیاد این چیزا رو بلد نیستیم، بزار همین طوری ساده خوبه"

_" سید جان، پیامبر خودشون به موهاشون روغن زیتون می‌زدن، اخه این چه برداشتی هست که بعضی از ماها داریم. این چیزا برای فرنگی‌ها نیست. مال خودمونه، مال پیامبر عزیز خودمونه . حالا اونا از ما دزدیدن شدن بهتر از ما، بگیرش سید جان ".

اقا سید که جوابی برای گفتن نداشت شیشه‌ی روغن را گرفت و موهایش را مرتب کرد. یوسف با رضایت نگاهش کرد، لبخندی به لب اورد و گفت:" حالا شدی یه اقا سید محمدی ، از این به بعد همیشه همین طوری باش، بزار عروس خانم از جواب بله دادن پشیمون نشه". اقا سید خندید و چشمی‌گفت:" چشم، سعی می‌کنم، هر چند که سخته". یوسف پرسید:" راستی کس دیگه‌‌‌ای قرار نیست بیاد؟" اقا سید پاسخ داد:" چرا، سه تا خواهرام با شوهراشون و دو تا از پسر عمو‌هام هم هستن. با خانم‌هاشون ، بهشون گفتم سر ساعت دم در زینب خانم باشن، تا ما بریم اونا هم رسیدن" یوسف لبخندی زد و گفت:" پس حسابی پر و پیمون داریم می‌ریم " صدای کوبیده شدن در شنیده شد. یوسف گفت:" فکر کنم بابا جان و مادر جان هستن، بریم". و از اتاق بیرون رفت.

خانه‌ی زینب خانم پر از مهمان شده بود.یازده نفر از سمت اقای داماد به اضافه‌ی دایی‌های علی و پسر دایی‌ها‌ی زینب خانم و ریش سفید‌های روستا که طرف عروس خانم بودند. علی از میان تمام مهمانان جایی در کنار اقا معلم جستجو می‌کرد. دور تا دور اتاق پر شده بود . زینب خانم برای راحتی مهمانان شهری تعدادی صندلی گذاشته بود . اقا سید با احساس یک داماد خجالتی ، ساکت در میان میهمانان نشسته بود و سر به زیر انداخته بود.علی با سر و لباسی مرتب روی صندلی کنار اقا معلم نشست. اقا معلم به او توجه کرد :" به به علی جان، چه خوش تیپ شدی". به سرش دست کشید و بازویش را روی شانه‌هایش دراز کرد. علی از این توجه اقا معلم پر از احساس خوب شد. مادر صدایش کرد. از جا بلند شد و به اشپزخانه رفت و با یک سینی پر از چایی برگشت و سینی چای را یکی یکی مقابل میهمانان گرفت.

کم کم حرفها و صدا‌ها به سمت مطلب اصلی رفت و بحث رسم و رسومات ازدواج و مهریه بالا گرفت و هر کس چیزی می‌گفت و اقای داماد همچنان در سکوت سر به زیر انداخته بود و هر از گاهی سر بلند می‌کرد و به گوینده‌ی سخن نگاه می‌کرد. دایی زینب خانم که از ریش سفیدان روستا بود صدایش را بلند کرد و گفت:" بذارین مهمونهای شهریمون هم نظری بدن" بعد رو به پدر خانم کرد و گفت:" اقای دکتر شما چی می‌فرمایین؟. شما از ما با سواد ترین و کمالاتتون بیشتره". پدر سر کج کرد و گفت:" شما لطف دارین. البته من دکتر نیستم . راستش من که نمی‌دونم رسم اینجا چطوری هست ، ولی فکر می‌کنم صد سکه به اضافه‌ی چهارده سکه به نیت چهارده معصوم برای مهریه خوب باشه". چشمان اقا سید گرد شد. یوسف لبخندی زد و گفت:" البته پدر جان اینجا راحت گرفتن. مهریه خانم من دویست و پنجاه سکه هست". نگاه متبسم ملیکا به سمت یوسف رفت. چشمان اقا سید گرد تر شد و میهمانان ساکت شدند. شوهر خواهر اقا سید در حمایت از داماد گفت :" اقای دکتر صد تا سکه ، دویست تا سکه خیلی زیاده ، مگه این بنده‌ی خدا سر گنج نشسته ." دیگری گفت:" حالا کی داده ، کی گرفته". صدایی از گوشه دیگر اتاق بلند شد و گفت:" بالاخره عند المطالبه س ، اگه قبول کنه باید بده " . بعدی گفت :" اقای دکتر شما طرف دامادید یا عروس؟" صدای خنده بلند شد. یوسف با خنده گفت:" در ظاهر طرف دامادیم ، ولی بالاخره از هر دو طرف طرفداری می‌کنیم".‌‌ان‌دیگری گفت:" اقای دکتر با این چیزایی که شما می‌فرمایین که داماد کلا ورشکست می‌شه" دوباره صدای خنده بلند شد. یکی دیگر از میهمانان شروع به صحبت کرد و گفت:" ما توی روستا رسم سکه نداریم اقای دکتر. ما زمین و پول در نظر می‌گیریم". یوسف رو به سید کرد و گفت:" حالا ما اداب خودمون و گفتیم تا اقا داماد کدوم رو بپسندن. خوب سید جان نظر شما چیه . شماسکه می‌دین یا چیز دیگه ای؟". اقا سید که هنوز از بحث مهریه گیج بود سر به زیر انداخت و با مکثی مردد گفت:" والله چی بگم، ... من که حقیقت این همه سکه ندارم . من یه طلبه‌ی ساده م و زمین کشاورزی دارم " سرش را به زیر انداخت و گفت:" اگر زینب خانم قبول کنن من یک سوم زمین کشاورزی رو به عنوان مهریه تقدیمشون می‌کنم". صدایی بلند شد:" صلوات بفرستین". صدای صلوات در فضای اتاق پیچید، علی ظرف شیرینی را در میان میهمانان دور گرداند.

حالا دیگر تاریخ عقد هم مشخص شده بود. قرار شد مراسم عقد یک هفته بعد در روز جشن میلاد با یک ولیمه‌ی ساده در مسجد برگزار شود و عروس و داماد زندگی تازه‌ی خود را اغاز کنند. عاقد یکی از دوستان طلبگی اقا سید بود که از جای دیگری می‌امد.اقا سید ارام ارام در ارامستان روستا به جلو گام بر می‌داشت. گویی که نمی‌خواست ارامش اهالی انجا را بر هم بزند. نزدیک تر رفت. باز هم دلتنگ عزیزانش شده بود. دلتنگ فاطمه و زهرا و دلتنگ محمد که کم از برادرش نبود. سینه اش سنگین بود از دلتنگی رفته‌ها . باز هم جلو تر رفت. صدایی سکوت قبرستان را بر هم زده بود. نگاهش را دورتر برد. زنی با چادر سیاه به سر، خود را به روی قبر محمد انداخته بود و بلند بلتد گریه می‌کرد و محمد محمد صدا می‌زد. باز هم جلوتر رفت. زن ، زینب ، مادر علی بود . صدای ناله‌ها واضح تر شد:" محمد ، محمد ، اه اه اه اه من و تو این دنیا تنها گذاشتی و رفتی، اه اه اه اه محمد ، بعد از تو چی به روز من اومد،اه اه اه اه محمد ، بعد از تو چی کشیدم،اه اه اه اه بعد از تو با علی چیکار کردم. کی می‌دونه.اه اه اه کی می‌فهمه. محمد ،کاش می‌مردم بعد از تو،اه اه اه اه کاش نبودم بعد از تو.اه اه اه اه محمد ،تو اتیشم زدی ، تو من و سوزوندی اه اه اه اه " صدای ناله‌های زینب قلبش را به درد اورد . همان دور ایستاد و تنها نگاهش کرد. بغض گلویش را گرفت ، نگاهش به اسمان رفت. زینب ارامتر شد. صدای ناله‌ها و شکوه‌هایش فرو کش کرد و تنها در سکوت بر مزار محمد ارام گرفت. ارام ارام به جلو قدم برداشت و در کنار مزار محمد ایستاد و ارام سلام کرد. صدای زنگ دار زینب به گوشش رسید:" سلام". اشک چشمانش را با چادرش پاک کرد . اقا سید زانو زد و کنار مزار نشست و شروع به خواندن فاتحه کرد. اشک همچنان ارام ارام از چشمانش روی صورتش می‌ریخت.اقا سید دوباره صدای گرفته اش را شنید:" اگه به خاطر علی نبود ،دیگه نمی‌خواستم زنده بمونم و زندگی کنم، من همه چیز و فقط به خاطر پسرم تحمل کردم.الانم اگه به خاطر علی نبود قبول نمی‌کردم. "دوباره بغض گلویش را گرفت . اقا سید همان طور که نگاهش پایین بود ارام گفت:" من نمی‌خوام جای محمد و تو دل شما بگیرم. توی دنیای دیگه شما محمد و دارین و من زهرا رو. " مکث کرد، اب دهانش را قورت داد و گفت:" فقط خواستم سر و سامونی به زندگی هر سه تامون داده باشم. این طوری خیال منم راحت تره. راستش همیشه نگرانی از حال شما و علی با من هست. نمی‌تونم تنهایی و بی پناهی خانواده‌ی یه شهید و ببینم. " سکوت کرد و دوباره گفت:" ممنون که قبول کردید. منم تمام سعیم و می‌کنم تا علی خوب بزرگ بشه. اگه محمد بالای سرش نیست ، بتونم براش پدری کنم". زینب دستی بر مزار محمد کشید و خداحافظی کرد:" خداحافظ محمدم" . نگاهش را بلند کرد و دورتر برد. نفس بلندی کشید و از جا بلند شد و ارام ارام فاصله گرفت.

ملیکا کشوی میز را بیرون کشید و جعبه جواهراتش را بیرون اورد . نگاهی به‌‌ان‌کرد و‌‌ان‌را باز کرد. حالا دیگر چیزی بجز همان النگو که نذر یوسف کرده بود و دوباره به خودش برگشته بود در‌‌ان‌نبود. النگو را برداشت و نگاهی به‌‌ان‌کرد. در اتاق باز شد و چرخهای صندلی یوسف وارد اتاق شد. نگاه ملیکا بر روی النگوی طلا بود و در فکر رفته بود. یوسف مقابلش ایستاد و نگاهش کرد. نگاه ملیکا به سمتش رفت. لبخندی زد و گفت:" فکر کردم این و به عنوان هدیه‌ی ازدواج به زینب خانم بدم". یوسف لبخند رضایتی به لب اورد و گفت:" کار خوبی می‌کنی". ملیکا دوباره نگاهی به طلا کرد و گفت:" من این و دوست داشتم چون هدیه‌ی یوسفم بود. اولین هدیه‌ی عزیز ترین کسم. اما حالا که فکر می‌کنم می‌بینم حالا که خدا صدام و شنید و یوسف و بهم برگردوند، داشتن یا نداشتن چیزای دیگه خیلی برام مهم نیست. چیزای دیگه باشن یا نباشن خوشبختی من و کم یا زیاد نمی‌کنن. نگاهش را به نگاه‌های همیشه ارام یوسف دوخت ، خم شد سر بر شانه اش گذاشت و گفت:" من خوشبختم، چون خدا رو بالای سر خودم دارم و بعد از خدا یوسف و کنار خودم، که با بودنش همه‌ی زندگیم عطر و بوی عشق و محبت و ارامش می‌گیره". یوسف بازوانش را به دورش حلقه کرد. سر و رویش را نوازش کرد و سرش را بوسید و ارام گفت:" الا بذکر الله تطمئن القلوب ملیکای من، ارامشی که یاد خدا به ادم می‌ده قابل مقایسه با هیچ ارامش دیگه‌‌‌ای نیست ، تا چه برسه به ارامش بودن بنده‌ی خطاکاری مثل یوسف. یوسف باشه یا نباشه خدا هست. خدا همیشه و همه جا هست. ملیکای عزیز من، ملیکای خوب و دوست داشتنی من". ملیکا پلکهایش را روی هم گذاشت و گفت:" شاید اگه این سالها نگذشته بود و این اتفاقها نمی‌افتاد حتی نمی‌تونستم تصورش و بکنم که بتونم تا این اندازه تحمل کنم. شاید اگه همون دختر ناز نازی بالاشهری بودم که تنها کاری که می‌کنه اینه که کتاب و دفتر می‌گیره دستش می‌ره دانشگاه و بر می‌گرده . همون دختر‌ی که اب توی دلش تکون نخورده بود. همون دختری که تو پر قو بزرگ شده بود . هیچ وقت فکرشم نمی‌کردم که حاضر باشم به خاطر یه نفر دیگه ، از همه چیزم بگذرم . شاید اگه همچین کسی رو می‌دیدم دلم براش می‌سوخت. شاید به چشم یه ادم بی فکر نگاش می‌کردم. می‌گفتم ادم باید عقلش و از دست داده باشه که به خاطر یکی دیگه ، اونم یه مرد، جنس مخالف خود خواه و مغرور که خودش و زیادی دست بالا می‌گیره و می‌خواد نشون بده از زن سرتره ، دست از دار و ندار و خانواده و همه چیزش بکشه . به خاطر این جنس مخالف اعصاب خورد کن ، این موجودات ریش دار بی عاطفه، به همسری که هیچ به کنیزی راضی بشه. " لبخند روی لبهای یوسف نشست. هنوز نوازش‌هایش روی سر ملیکا بود. ملیکا خنده‌ی کوچکی کرد و گفت:" نوجوون که بودم می‌گفتم من اگه ازدواج کنم شوهرم باید برای من زمین و زمان و به هم بدوزه، باید کشته ، مُردم باشه.باید غلام حلقه به گوشم باشه. باید بهترین مارکها رو بپوشه ، صورتش و چنان با تیغ صاف کنه که مثل اینه برق بزنه. ادکولون مردانه‌ی خارجی بزنه. باید من و ببر تو یه قصر که توش پر از کریستالها و مجسمه‌های مرمری خارجی باشه. بدم می‌یومد از این مردای ریشو که همیشه به زمین نگاه می‌کنن. با دوستام که دور هم بودیم کلی بهشون می‌خندیدیم." نفس بلندی کشید و ادامه داد:" اما ازدواج کردم و شدم کشته مُرده‌ی یکی از همین مردای ریشویی که همیشه زمین و نگاه می‌کنن. راسته که می‌گن " به کسی نخند به سرت میاد" ، به سر منم اومد. " مکثی کرد و دوباره ادامه داد:" به سر منم اومد و من به خاطرش خدا رو شکر می‌کنم.حالا شوهرم شده ادمی‌که از عطر گل محمدیش مست می‌شم، عاشق موهای قشنگ پشت لبشم، شدم یه زن روستایی ، قصرم شده یه خونه‌ی کوچیک تو یه روستای کوچیک. غلام حلقه به گوش که نه شده تاج سرم، شده مایه‌ی افتخارم . چی می‌خوام از این دنیا که ندارم. ‌ " لبخند هنوز روی لبهای یوسف بود و دست نوازشش بر سر همسر فداکارش کشیده می‌شد. دوباره سرش را بوسید و گفت:" حالا پشیمون نشدی عزیز یوسف؟ حالا از عاشقی دلزده نشدی؟ این عاشقی با عاشقی‌های دیگه ، با اون شاهزاده‌‌‌ای که با اسب سفید میاد ، با اون ملکه زیبای قصر پریا فرق داره قربونت بشم. این عاشقی درد داره ، صبر داشتن داره ، تحمل کردن داره. خسته نشدی فدای تو بشم.؟".صدای ملیکا را شنید:" مثل اب دریاست که هر چی می‌خورم تشنه تر می‌شم. باید اینقدر از این دریا بخورم تا بمیرم. علاج این عاشقی فقط مردن و بس".بوسه‌ی یوسف را بر سرش احساس کرد و صدای ارامش را شنید:" قربونت بشم. فدای ملکه‌ی خونه‌ی کوچیکم بشم. ملکه‌ی من ، ملیکای عزیز من چیکار می‌تونم بکنم غیر از دعا برای اینکه توی دل پاک و دوست داشتنیت تو این دنیا و اون دنیا پر از احساس خوب خوشبختی باشه و شادی. من و ببخش که چیزی بیشتر از این ندارم". صدای ملیکا را شنید:" چرا یوسفم، داری، قلبت و داری که تو این سینه داره می‌زنه. می‌خوام که تپش‌ها ش و همیشه احساس کنم. چشمات و داری که می‌خوام همیشه بهم همین طور سرزنده نگاهم کنن. دستات و داری که می‌خوام همیشه همین طوری من و عاشقانه بغل بگیرن. گرمای وجودت و داری که می‌خوام همیشه این خونه کوچیک و با بودن خودش گرم کنه. یوسف من !تو همه‌ی اینا رو داری. می‌خوام همیشه خونه پر بشه از صدای قشنگ تلاوت قرانت، پر بشه از صدای قشنگ دعای توسل و زیارت عاشورات. دلم می‌خواد روزهای جمعه رو با ندبه‌های یوسفم شروع کنم ، با اشکهای قشنگ انتظارش. می‌خوام همیشه به اقای خودم اقتدا کنم . اخه اون امام منه. کسی که دستم و می‌گیره و با خودش تا خدا می‌بره" . یوسف هنوز ملیکایش را در اغوش مهر و محبت خود گرفته بود و ارام ارام می‌بوسید و نوازش می‌کرد.

بمناسبت اول آبان سالروز شهادت آیت الله سید مصطفی خمینی؛ درآمدی بر جایگاه علمی، سیاسی و اخلاقی شهید
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی