loading...

قلب بی درد

داستان ایثار

بازدید : 450
دوشنبه 27 مهر 1399 زمان : 22:38

ملیکا وارد اتاق شد.یوسف در کنار پنجره اتاق سر به دیوار گذاشته بود و انگار به خواب رفته بود. کنارش رفت و روی صندلی نشست. دست روی صورتش گذاشت و لبهایش را نزدیک کرد و صورتش را بوسید.پلکهای یوسف بلند شد. ملیکا با لحن ارام و مهربانی گفت:" بوی حرم گرفتی یوسفم،کجا رفته بودی؟" یوسف پاسخ داد:" هر کس بره زیارت بوی حرم می‌گیره ملیکای من"ملیکا گفت:" پس چرا این عطر و من ندارم،چرا بقیه ندارن؟"یوسف دست به چادر ملیکا برد و به صورتش نزدیک کرد،بویید و گفت:"چرا، چادر سیاه ملیکای منم عطر حرم گرفته،" ملیکا عاشقانه نگاهش کرد و گفت:" این عطر از توا یوسف من، این عطر صفای وجود توا، " یوسف ارام گفت:" چادرت و رو صورتم بکش ملیکا" و پلکهایش را روی هم گذاشت.ملیکا خودش را نزدیک تر کرد.دستانش را به دورش حلقه کرد،چادرش را به رویش انداخت و سیاهی چادر روی صورتشان نشست. صدای یوسف را شنید:" چه بوی خوبی می‌ده این چادر ملیکا، ادم و یاد بچگیاش میندازه، وقتی تو چادر مادر قایم می‌شدی ،وقتی بوی مادر و احساس می‌کردی. وقتی بین بازوهاش فشارت می‌داد،می‌بوسید و ناز می‌کرد. وقتی صدای دعا خوندناشو می‌شنیدی ،وقتی اشک ریختناش و می‌دیدی، وقتی با دستای کوچیکت اشکاش و پاک می‌کردی و باز دوباره از چشمای قشنگش یه رودخونه جاری می‌شد. " نفس بلندی کشید و گفت:" اما مادر با اون همه قشنگی رفت و تنهات گذاشت. خیلی کوچیک بودی که مزه‌ی بی مادری کشیدی،خیلی تلخ بود،خیلی. هنوز هم گاهی هواش و می‌کنی،هنوزم دلت براش تنگ می‌شه، هنوزم ..."ملیکا سر یوسف را به بغل گرفت ،موهایش را نوازش کرد و ارام گفت:" عزیز دلم، کاش می‌تونستم جای همه‌ی نداشته‌هات و برات پر کنم. کاش می‌تونستم همه‌ی دلتنگیات و بگیرم و جاش شادی بدم " نگاه یوسف بلند شد و نگاهش کرد و گفت:" تو همه‌ی چیزایی هستی که من ندارم، تو همه چیزمی‌ملیکای من" ملیکا چادر را از روی یوسف کنار کشید .دستانش را گرفت ،نگاهش کرد و گفت:" پس چرا دلتنگی؟ پس چرا با بودنم به این زندگی دل نمی‌بندی؟ چرا دلبستم نیستی؟" یوسف پاسخ داد:" دلبسته‌ی دنیا نیستم ولی دلبسته‌ی تو چرا. دلبسته تم ملیکا، خیلی دلبسته،اینقدر که اگه نباشی می‌میرم ، این و واقعا می‌گم ، من بدون ملیکا یه روز هم زنده نمی‌مونم،" ملیکا لبخند کوچکی زد و گفت:" چرا حرفت و باور نمی‌کنم" یوسف نگاهش کرد و گفت:" می‌خوای امتحان کنی؟ ببین که می‌میرم یا نه. فقط با یک کلمه" و با لحن طنزی ادامه داد:" اون وقت دیگه التماسمم بکنی دیگه زنده نمی‌شم" ملیکا به چشمان خسته‌ی یوسف چشم دوخت و ارام گفت:" حتی نمی‌خوام یه روز بعد از تو زنده باشم. این چشمها حتی اگه خسته هم باشن باید همیشه باشن،اگه بهم نگاه نکنن اونی که می‌میره منم ." یوسف لبخند ارامی‌زد و به شوخی گفت:" بد جوری عاشق شدی ملیکا جان، نمی‌ترسی این معشوقت سرت کلاه بذاره، " ملیکا سری تکان داد:" نه، مگه تا حالا سرم کم کلاه گذاشته؟" یوسف خندید.سرش را از دیوار برداشت و خود را جمع تر کرد و گفت:" چه کلاهی خانم، من که تا حالا هر چی بهت دادم روسری بوده" ملیکا خنده‌ی کوچکی کرد و گفت:" یادته بهم گفتی نمی‌خوای اب تو دلم تکون بخوره" یوسف در سکوت نگاهش کرد. ملیکا دستش را گرفت،بوسید و گفت:" اما تو دلم طوفان به پا کردی، گفتی طاقت دیدن اشکام و نداری، اما انقدر گریه کردم که اشک چشمام خشک شد. گفتی می‌خوای ملکه‌ی خونت باشم ، اما شدم یه عاشق که به کنیزی راضیه،" دوباره دست یوسف را بوسید و گفت:" یادت میاد، روز اول عقدمون دستم و بوسیدی ،بهم گفتی اینقدر می‌خوامت که حاضرم پات و ببوسم، اما اینقدر صورت رو پات گذاشتم بوسیدم وگریه کردم تا فقط نگام کنی و جوابم بدی،اینقدر یوسف یوسف کردم که مثل زلیخا انگشت نما شدم. بی کس شدم، بی چیز شدم" نگاه یوسف پایین رفت. در نگاهش شرم بود.نگاه شرمگینش را بالا برد و گفت:" کاش می‌مردم و این همه سختی نمی‌کشیدی، کاش ..." ملیکا حرفش را برید و گفت:" هیچ کاشی نگو یوسف، من به اینی که هستم راضیم، فقط می‌خوام بدونی به راحتی به دستت نیاوردم که بخوام به راحتی و با گفتن یه کلمه تو رو از خودم بگیرم. تو مال منی " یوسف دستش را گرفت و گفت:" بالای هر مالکیتی یه مالکیت بزرگتر هست ملیکای من، اونم مالکیت خداست. این و نباید فراموش کنیم عزیز دلم ، دلم می‌خواد عشقی که بین ما هست ما رو به بهشت ببره، خدا نیاره روزی رو که این عشق ، اون صاحب اصلی رو از یادمون ببره. صاحب ما خداست و ما همه خواسته و نا خواسته مطیع بی چون و چرای امر اون هستیم." یوسف دست نوازشش را به ارامی‌به صورت ملیکا کشید و گفت:" از خدا می‌خوام تا دل پاک ملیکای من و شاد کنه.ازش می‌خوام در مقابل این همه سختی که تحمل کرده ،یه راحتی و خوشبختی بهش بده که حد و اندازه ش و کسی غیر از خودش ندونه" ملیکا با رضایت لبخند زد،نگاهش خندید و ارام گفت:" با تو که هستم خوشبختم"

ملیکا در اتاق را باز کرد. از انچه می‌دید در جایش خشک شد. یوسف روی تخت دراز کشیده بود و ملحفه‌‌‌ای سفید روی صورتش کشیده شده بود. سینه اش به هم فشرده شد. قلبش منجمد شد. با ترس جلو امد کنارش ایستاد .دستش را به سمت ملحفه برد و‌‌ان‌را با شدت کشید. پلکهای یوسف بلند شد. صورت رنگ پریده‌ی ملیکا مقابل رویش بود. ملیکا با لحنی جدی و ناراحت گفت:" چرا ملافه رو کشیدی رو صورتت ؟" یوسف لبخند زد گفت:" من زنده م ملیکا جان ، از چی ترسیدی؟!" ملیکا بغض کرد. روی تخت نشست. انگشتانش را روی پیشانیش فشار داد و ارام زمزمه کرد:" لعنت به من، لعنت به من" دستانش را روی صورتش کشید. یوسف خود را از تخت بلند کرد و نشست. دست روی شانه اش گذاشت.ارام صدایش کرد:" ملیکای من چی شده؟" ملیکا با بغض گفت:" وقتی رفتم بیرون دیدم دارن یه جنازه رو تشیع می‌کنن سمت حرم" چند تا زن پشت سر تابوت به سر و صورتشون می‌زدن. " اب دهانش را قورت داد و ادامه داد:" می‌گفتن جنازه‌ی یه شهیده، یه جانباز شیمیایی.بعد از چند سال درد کشیدن..." بغض صدایش را برید. چشمانش سرخ شد. دوباره با صدای لرزان گفت:" یه لحظه خودم و جای اون زنها گذاشتم. " اب بینیش را بالا کشید،نگاهش روی سقف چرخید و گفت:" اگه اون زن هم مثل من عاشق شده باشه چی؟ اگه ..." یوسف دستش را روی شانه‌ی ملیکا کشید.بازوهایش را به دورش حلقه کرد و گفت:" اونا به زودی همدیگر و می‌بینن، چیزی رو از دست نمی‌دن،اونا برای همیشه همدیگر و دارن.خوبه که دیگه مجبور نیست اون همه درد و تحمل کنه. حالا دیگه بهتر می‌تونه مواظب خانمش باشه" ملیکا داد کشید:" نه ، من نمی‌خوام تو بمیری." یوسف با لحن ارامی‌گفت:" من که شیمیایی نیستم. من که چیزیم نیست فقط پاهام از کار افتاده،یه خورده هم سینه م خس خس می‌کنه ، چشمم .هم..." خنده اش گرفت . حلقه‌ی دستانش را تنگ تر کرد صورت ملیکا را بوسید:" عزیز یوسف، خودت و اذیت نکن، من حالا حالا‌ها بیخ ریشتم .عزیز دلم حالا حالا باید سختیای من و تحمل کنی." مکثی کرد و گفت:" تحملم می‌کنی؟" ملیکا در حالی که نگاهش به روبرو بود و پلک نمی‌زد سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:" نه تحمل نمی‌کنم" .اب دهانش را قورت داد و ادامه داد:" من با همه چیزت زندگی می‌کنم . من با تو زندگی می‌کنم" پلکهایش روی هم رفت و گفت:" نفسم به نفست بنده، زندگیم به تیک تیک اروم قلب توی سینه‌ی زخمیت بنده" یوسف سرش را روی شانه‌ی ملیکا گذاشت و گفت:" این تیک تیکا حالا حالا می‌زنه، نگران نباش.من خوبم.خوب خوب." ملیکا سر یوسف را بوسید و گفت:" ببخش یوسفم، نذاشتم استراحت کنی. دراز بکش، دو سه ساعت بخواب تا سر حال بشی، باید بتونی تا صبح تو حرم بیدار بمونی بخواب قربونت بشم" یوسف سرش را از روی شانه ملیکا برداشت ،با مهربانی نگاهش کرد و گفت:" دیگه ناراحت نیستی؟" ملیکالبخند زد :" نه،خوبم،ببخشید نمی‌دونم چم شد،انگار دیوونه شدم.دراز بکش" کمکش کرد تا دراز بکشد. ملافه و پتو را به رویش کشید و مرتب کرد. با حسرت نگاهش کرد.یوسف با نگاهی خسته گفت:" من که می‌خوابم، بهتره خودتم بری استراحت کنی.امشب و نباید از دست بدیم بخوابیم که به موقع بیدار شیم" ملیکا لبخند کوچکی زد. یوسف پلکهایش را روی هم گذاشت و خیلی زود به خواب رفت. ملیکا پتویش را بالاتر کشید.دستش را به دست گرفت.هنوز هم نگاهش روی صورت به خواب رفته‌ی یوسف بود. ارام گفت:" فدای این چشما بشم که حتی خوابشم قشنگه. یادش افتاد که در صحن حرم نگاه یوسف‌‌ان‌قدر زیبا به نظر ش امد که دلش می‌خواست چشمها یش را ببوسد. خم شد چشمانش را بوسید. پلکهایش نیمه باز شد.در خواب لبخندی روی لبش امد. انگار باز هم ملیکا را عاشق خود کرد.خم شد دستش را به دور گردنش حلقه کرد،پلکهایش را روی هم گذاشت .

با احساس فشار چیزی بر روی بازویش بیدار شد. صورتش برگشت.ملیکا در حال گرفتن فشارش بود. چشمان ملیکا روی فشار سنج دقیق شده بود. نگاهش کرد، لبخندی زد و گفت:" فشارت خوبه،فکر می‌کنم می‌تونی تا طلوع افتاب تو حرم بمونی. فقط بهتره قبل از رفتن یه چیز پر انرژی بخوری. خوب خوابیدی؟ خستگیت در رفت؟"یوسف لبخند زد:" بله خانم دکتر،" ملیکا گوشی را از گوشش در اورد و با همان لبخند پاسخ داد:" خوبه، پس بلند شو، تا من یه قوری چای داغ و یکم خوراکی بیارم لباست و بپوش و یه دستی به سر و صورتت بکش"یوسف جواب داد:" چشم خانم دکتر" ملیکا از جا بلند شد.

ملیکا با قوری چای وارد اتاق شد. یوسف سر حال و اماده کنار میز بود. ملیکا قوری را روی میز گذاشت. سینی استکانها را اورد و کنارش نشست. به رویش لبخند زد.دست به موهایش کشید و با انگشتانش شانه کرد و کاکل پیشانیش را به یک طرف هدایت کرد. تمام کارهای ملیکا عاشقانه بود. اما عاشقانه‌های ملیکا مثل همیشه نبود.مثل همیشه لطیف و دوست داشتنی و دلنواز. انگار چیزی در‌‌ان‌بود که لطافتش را می‌گرفت. چیزی که‌‌ان‌را زبر و خشن می‌کرد. ملیکا به چشمانش نگاه کرد و گفت:" قربونت بشم چه طوری عاشقت نباشم،همه چیزت قشنگه. فدای اون صورت دوست داشتنیت بشم" نگاه یوسف پایین رفت. درست مانند دخترهای دم بخت لبخندی از روی حیا و خجالت زد. نگاهش را بلند کرد و ارام گفت:" من مردم ملیکا جان،اینجوری می‌گی خجالت می‌کشم" ملیکا با ذوق گفت:" اینجا که کسی نیست فدات شم، فقط خدا هست که چه بگم چه نگم می‌دونه تو دلم چی می‌گذره. به خدا که این دل همه چیزش یوسف" دوباره نگاهش پایین رفت.ملیکا با همان لبخند عاشقانه شروع به ریختن چای در استکانها شد و گفت:" جای خوبی اتاق گرفتیم،تا حرم راهی نیست. اروم اروم پیاده می‌ریم می‌رسیم. بسته‌ی بیسکوییت و خرما را باز کرد و داخل بشقاب روی میز گذاشت . یوسف استکان را سمت خود کشید و تشکر کرد:" ممنون خوب من" ملیکا نگاهش کرد:" نوش جونت"

کنار پایش نشست شروع به پوشاندن جورابهایش کرد.سرش را بلند کرد.احساس خجالت را در صورت یوسف می‌دید.بعد از چند سال زندگی با ملیکا و اینکه در این مدت خیلی اوقات ملیکا کفش و جورابهایش را به پایش کرده بود ، اما هنوز به این کار عادت نکرده بود و در برابر ملیکا احساس خجالت می‌کرد.ملیکا لبخندی زد خم شد و پایش را بوسید. یوسف سرخ شد. ملیکا نگاهش کرد و خندید. کفشهایش را دستمال کشید و به پایش کرد. بلند شد روی صندلی کنارش نشست.یقه‌ی لباسش را مرتب کرد.یوسف با دلخوری گفت:" اذیتم می‌کنی ملیکا" ملیکا به موهای سر و صورتش دست کشید و گفت:" مگه چیکار کردم؟"یوسف با همان دلخوری گفت:" هزار بار بهت گفتم این کارا را رو نکن، من پابوس نمی‌خوام" ملیکا خندید و گفت:" منم با شما کاری ندارم، من پای یوسفم و می‌بوسم. شما کی هستین؟" بعد خنده‌ی کوچکی کرد و به چشمان دلخور یوسف نگاه کرد.دست روی شانه‌هایش گذاشت ،به چشمانش نگاه کرد و گفت:" اخه این پاها خیلی دویدن، مدتها تو بیابونای خشک جبهه، این پاها زخمی‌شدن،خسته شدن، روزها توی پوتین سربازی موندن ،تاول زدن اما دم نزدن. نباید ببوسمشون." یوسف با دلخوری جواب داد:" نخیر،نباید،" ملیکا خندید و گفت:" اخم نکن یوسفم،اصلا بهت نمیاد. باشه از این به بعد یه موقعی می‌بوسم که خواب باشی، " نیم خنده‌‌‌ای روی لب یوسف امد و گفت:" خدا هیچ مردی رو گرفتار زن عاشق نکنه" .ملیکا دستش را گرفت وگفت:" حالا که گرفتارش شدی قربونت بشم، دستت و که دیگه می‌شه ببوسم" یوسف دستش را کنار کشید :" نه نمی‌شه" ملیکا چشمانش را بوسید و گفت:" چشمات و که می‌تونم. فدای این نگاه پر جذبت بشم." یوسف دست به چرخهای صندلی انداخت به شوخی گفت:" باید از دستت فرار کنم" ملیکا گفت:" هفت تا درو قفل کردم عزیزم، اینجا فقط من و توییم.هیچ کس نمی‌تونه به دادت برسه" نفس بلندی کشید و گفت:" یوسف من، این زلیخا لباست و از پشت پاره نمی‌کنه، بی حیایی نمی‌کنه، فقط کنارت می‌شینه با نفسات نفس می‌کشه ،با دردت درد می‌کشه و با اشکت اشک می‌ریزه،" یوسف دستان ملیکا را گرفت،به لبانش چسباند و بوسید. به چشمانش خیره شد و ارام گفت:" من نمی‌خوام ملیکای من درد بکشه، نمی‌خوام غمی‌تو دلش داشته باشه. من اگه درد می‌کشم خودم خواستم اما ملیکای من ،گناهی نداره چرا باید درد بکشه.وقتی اینطوری می‌گی از خودم بدم میاد" ملیکا نگاهش کرد و گفت:" اگه واقعا راست می‌گی پس نذار که درد بکشم. یک ساعت زیر باد و بارون بودن و سینه پهلو کردن و به خاطرش از حال رفتن از درد سینه و سرفه‌هایی که پدر در میاره چیه یوسفم. فکر کردی وقتی از سینه درد و سرفه نمی‌تونی راحت نفس بکشی و از حال می‌ری کی زجر می‌کشه.فکر می‌کنی فقط وایسادم دارم نگات می‌کنم که این درد لامسب داره باهات چیکار می‌کنه. داره چطوری جیگرت و می‌سوزونه. هر دقیقه که درد می‌کشی من میمرم یوسف. ارزوی مرگ می‌کنم تا نبینم عزیز ترین کسم چطوری داره این و تحمل می‌کنه. من هر دقیقه جون می‌دم." نگاه شرمسار یوسف پایین رفت. گلویش بغض داشت. دلش نمی‌خواست ملیکا خیسی چشمانش راببیند. سرش را بالا نمی‌برد. ملیکا دست به زیر چانه اش برد و صورتش را بالا اورد و گفت:" داری گریه می‌کنی؟ داری برای من گریه می‌کنی؟" بعد از مکثی ادامه داد:" این گریه‌ها واقعی نیستن. اگه واقعی بودن صاحبشون اینقدر اتیش به جونم نمی‌انداخت" یوسف با لحنی ارام و غمگین گفت:" وقتی محبتات اذیتم می‌کنه، می‌فهمم یه چیزی تو دلت هست که نمی‌خوای بگی. پای من بوسیدن نداره ملیکای من ، ولی وقتی این کار و می‌کنی یعنی داری سرم داد می‌زنی ،داری ازم شکایت می‌کنی، داری بهم می‌گی از دستم عصبانی هستی،کلافه ای، دلت می‌خواد تنبیهم بکنی ولی این تن بی توان من تنبیهی بیشتر از این و نمی‌تونه تحمل بکنه." دوباره دستان همسرش را بوسید،به چشمانش چشم دوخت و گفت:" چرا یه کشیده نثارم نمی‌کنی ؟ تحمل این و که دارم. بهت قول می‌دم چیزیم نشه.از حال نمی‌رم، غش نمی‌کنم. فقط خوبیش اینکه کمتر اذیت می‌شم، گرم شدن گوشم یادم می‌ندازه که من فقط من نیستم.یه موقعی یادم می‌ره. یادم می‌ره وقتی من سرفه می‌کنم سینه‌ی ملیکاست که درد می‌گیره، یادم می‌ره وقتی من زیر بارون می‌مونم ملیکا تب می‌کنه. " دوباره در عمق چشمان ملیکا فرو رفت و گفت:" ملیکای من، من نیمه‌ی سالم وجود خودم و فراموش می‌کنم، من باید تنبیه بشم، حق با توا خوب من، من مستحق تنبیهم، ادمی‌مثل من لایق یه کشیده‌ی ابداره تا تو گوشش زنگ بزنه و از یاد رفته‌هاش و به یاد بیاره" ملیکا نیم لبخندی به لب اورد و گفت:" درست حدس زدی یو سفم، من از دستت عصبانیم،کلافم، دلم می‌خواد سرت داد بزنم، دلم می‌خواد این اذیت کردنات و تلافی کنم، همه‌ی حرفایی که زدی درست بود. اما یه کشیده دلم و خالی نمی‌کنه، یه کشیده برات کمه، خیلی کمه، حالا باید چیکار کنم؟" یوسف گفت:" اشکالی نداره هر چند تا می‌خوای بزن، ولی توی دلت از دستم عصبانی نباش، خواهش می‌کنم ملیکا " ملیکا نگاهش کرد و گفت: کمتر از بیست تا دلم و خنک نمی‌کنه، تو این چند روز خیلی اذیتم کردی، خیلی، " یوسف پاسخ داد:" اشکالی نداره بزن" سرش را کمی‌پایین اورد،چشمانش را بست و اماده‌ی تنبیه ملیکا شد.ملیکا نگاهش کرد. صورت یوسف هر روز برایش دوست داشتنی تر می‌شد. یوسف برایش تجسمی‌از همه چیز بود. عشق،ایثار،فداکاری، محبت ، گذشت،مهربانی بی نهایت حتی به انکه نمی‌شناخت،غیرت،شجاعت ، ایستادگی، حیا،" یوسف حقیقتا یوسف بود. روحی زیبا ، زیبایی که خود را در‌‌ان‌نگاههای معصوم نمایان می‌کرد. صدای سیلی که دردش را فهمید اما سوزشی نداشت را شنید. نگاهش را بلند کرد. جای قرمزی سیلی را روی صورت ملیکا می‌دید.چشمانش گرد شد.صدای ملیکا را شنید:" این اولیش" ملیکا سیلی دیگری به صورت خود زد و گونه‌ی دیگرش را سرخ کرد:" این دومیش" یوسف شتابزده دستانش را گرفت و پایین اورد.با حالتی از تعجب و شکایت پرسید:" چیکار می‌کنی ملیکا؟!!" ملیکا نگاهش کرد و گفت:" مگه نگفتی کشیده می‌خوای،این کشیده‌ها اگه روی صورت تو باشه که من دردم می‌گیره، بذار رو صورت من باشه ،شاید دردت گرفت" یوسف با حالتی عذر خواه نگاهش کرد. حالا می‌توانست‌‌ان‌دلخوری پنهان را در چشمان ملیکا ببیند. دلخوری که تا بحال پیدا نبود.ارام گفت:" یعنی راضی شدی که این یوسف بینوا که بعد از خدا غیر از تو کسی رو نداره باز هم درد بکشه. درد سینه و درد بدن بس نیست ملیکای من؟ راضی شدی عزیز من؟" ملیکا بغض کرد. لبهایش را روی هم فشار داد و با همان لحن بغض دار پاسخ داد:" حتی نمی‌خوام یه خوار به انگشت یوسفم بره، حتی نمی‌خوام یه خراش رو دست یوسفم بیفته که بخاطرش اخ بگه. می‌خوام تمام زندگیم و به پاش بریزم. می‌خوام خودم و فداش کنم.می‌خوام براش بمیرم"دستانش را به گردن یوسف حلقه کرد و صدای هق هق گریه اش بلند شد.یوسف همسر درد کشیده اش را میان بزوانش گرفت و همچون او شروع به گریه کرد. ملیکا صدای گریانش را شنید:" من و ببخش ملیکای من، من و ببخش".

قانون من در آوردی به اسم که چی بشه ؟ برا چی ؟
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی