loading...

قلب بی درد

داستان ایثار

بازدید : 925
چهارشنبه 15 مهر 1399 زمان : 9:37

ملیکا با تعجب پرسید:"کارخیر؟!" یوسف غذای دهانش را فرو داد و گفت:" به به،چه طعمی‌داره"

-"نوش جونت.چه کار خیری؟"

_" می‌خوام بساط یه عروسی رو راه بندازم،البته به کمک ملیکای عزیزم نیاز دارم"

_" عروسی؟!واضح بگو ببینم منظورت چیه؟"

_" می‌خوام برای سید مهدی استین بالا بزنم،وقتشه که یه فکری برای خودش و زندگیش بکنه"

_" خودش این و ازت خواسته؟!"

_" نه،خودش که اصلا به فکرش نیست،ولی من می‌خوام وادارش کنم که بهش فکر کنه"

_" اول باید خودش بخواد،تا نخواد که کاری نمی‌شه کرد"

_ مهدی بعد از گذشت این همه سال از فوت خانمش و بچش ،ولی هنوز انگار نمی‌تونه با نبودن اونا کنار بیاد،هنوز براشون غصه می‌خوره و انگار داغشون براش کهنه نشده"

ملیکا نفس عمیقی کشید :" خدا رحمتشون بکنه،اره،منم درباره شون ازش شنیدم"

_" اما این جوری نمی‌شه ،مهدی باید به فکر ساختن دوباره‌ی یه زندگی باشه،خودش خیلی تو فکرش نیست،برای همین من می‌خوام براش یه کاری بکنم"

_"می‌خوای چی کار کنی،کسی رو سراغ داری؟"

یوسف مکثی کرد و ادامه داد:" ملیکا جان،تو مادر علی رو چقدر می‌شناسی؟"

چشمان ملیکا گرد شد:" مادر علی؟!"

_" ایهیم،به نظرت مورد خوبی برای مهدی هست؟"

ملیکا با تردید گفت:" والله چی بگم؟!!زینب خانم زن خوبیه،خیلی خوش برخورد و خوش رفتاره.زن مومنیه،اون زن زحمت کشه و برای پسرش خیلی زحمت می‌کشه،"

_" به نظرت می‌تونه همسرخوبی هم باشه؟با سید جور در میاد؟"

ملیکا به فکر رفت و گفت:" اون خانم خیلی خوبیه،تو جلسات قران و جلسات مذهبی زیاد شرکت می‌کنه،با اینکه تحصیلات خیلی زیادی نداره،ولی زن خوش فکریه،علی همیشه از کارهایی که مادرش براش انجام می‌ده صحبت می‌کنه.به نظرم اگه امکانش و پیدا می‌کرد می‌تونست از نظر تحصیلی هم پیشرفت خوبی بکنه.یه بار که باهم صحبت می‌کردیم بهم گفت که پدر علی خیلی به درس خوندن تشویقش می‌کرد،با اینکه قبل از ازدواجشون سواد خوندن و نوشتن نداشت،اما با تشویقها و کمکهای شوهرش تونسته بود با سواد بشه و با همین سواد کتابهای زیادی رو هم خونده و مطالعه کرده.خودش دلش می‌خواست که ادامه بده،اما شهادت شوهرش و تغییر شرایط زندگی و اوضاع روحیش مانع شده"

_" پس با این اوصاف،خانم معقولی به نظر میاد"

_" اره،اون زن درد کشیده ایه ،ولی با این حرفا صبوری کرده و تونسته پسرش خوب بزرگ بکنه"

_"می‌خوام بری تو نخش

چشمان ملیکا دوباره گرد شد:" چی؟!!کجا برم؟!"

یوسف خندید و گفت:" بهم نمیاد از این ادبیات استفاده کنم" ملیکا خندید:" اصلا نمی‌یاد اقای دکتر"

_" خارج از شوخی،می‌خوام یه خورده رابطه‌ی خودت و باهاش بیشتر کنی ببینی چطوریه،اصلا تمایل به ازدواج داره.به درد مهدی می‌خوره"

_چشم یوسف جان،ولی فکر نمی‌کنم.اون یه مادره.برای یه مادر بچش از هر چیزی مهمتره

_" اتفاقا من به خاطر علی این فکر و کردم.علی نیاز داره که سایه‌ی یه پدر و بالای سر خودش داشته باشه.کی بهتر از اقا سید.

_"ولی من فکر نمی‌کنم علی راحت با این موضوع کنار بیاد.

_" اگه خدا خواست و هر دو طرف راضی بودن،من با علی حرف می‌زنم.

_" چشم اقا،ببینم چی کار می‌تونم بکنم.

یوسف مهربانانه نگاهش کرد:" اجرت با سیدالشهدا"

ملیکا نگاهش کرد و گفت:" برای اجرش فقط یه چیز از خدا می‌خوام"

_"چی؟"

ملیکا با لبخند پاسخ داد:" سلامتی یوسفم"

یوسف دوباره بوسه‌‌‌ای عاشقانه بر دست همسرش زد.

داستان عاشقانه ی ایثار قسمت۶۱
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی