loading...

قلب بی درد

داستان ایثار

بازدید : 367
يکشنبه 26 مهر 1399 زمان : 1:37

جمعیت در داخل حرم موج می‌زد. قلب یوسف شوق هر چه نزدیک شدن به ضریح را داشت. اما جمعیت مانع‌‌ان‌بود.دیدن مزار امام و مردمی‌که عاشقانه و پروانه وار بر گردش طواف می‌کردند شوق درونش را بیشتر می‌کرد. کاش می‌توانست خودش را از این صتدلی و این ناتوانی رها کند و خود را در میان این موج رها کند. چقدر دلش می‌خواست سر بر‌‌ان‌مزار مطهر بگذارد و یک دل سیر گریه کند. سینه اش از بغضی که امکان فوران کردن نداشت می‌سوخت. با خود اندیشید کجاست‌‌ان‌پایی که خود را به رویش بیندازد و ببوسد و‌ها‌های گریه کند و اقا اقا صدایش بزند. کجاست دستی که ولی گونه و پدرانه بر سرش دست بکشد و شعله‌ی درونش را التیام دهد.

اقا سید که برای دقایقی تمام توجهش به مرقد مطهر بود،نگاهش را به سمتش گرداند. یوسف در سکوتی پر غوغا محو رستاخیز پیش رویش بود. اشک از چشمانش جاری می‌شد و در همان سکوت از گونه‌هایش پایین می‌امد. انگشتانش را با فشار روی دسته‌های صندلی پیچیده بود و انگار می‌خواست برای زیارت اقا تمام قد از جا بلند شود. اقا سید خم شد ،دهانش را مقابل گوشش گرفت و گفت:" یوسف جان،اینجا خیلی شلوغه،بهتره بریم یه جای خلوت تر،اینجا اذیت می‌شی" یوسف ملتمسانه به ضریح نگاه کرد و با همان بغض و سوز که کلامش را می‌لرزاند گفت:" می‌بینین اقا،من این همه راه و اومدم تا شما رو زیارت کنم،من با این پای نداشتم، اومدم تا به پاتون بیفتم، حالا انصافه که همین طوری برم،بدون اینکه خاک پاتونو ببوسم.یا امام رضا ..." اشگ هم چنان از گونه‌هایش به ارامی‌پایین می‌امد. در‌‌ان‌هم همه و ماسکی که به صورت داشت راز و نیازش با امام برای اقا سید چندان مفهوم نبود.اما می‌دانست که یوسف برای گفتن حرف زیاد دارد.دستانش را به چرخهای صندلیش انداخت و‌‌ان‌را به جلو هل داد.اقا سید گفت:" بیشتر از این جلو نمی‌تونیم بریم، جمعیت خیلی زیاده، وسط مردم گیر می‌کنیم" یوسف هنوز مشتاق زیارت از نزدیک بود. خادمی‌با سر و ریشی سفید و چوب دستی پری سبز رنگی که به دست داشت مقابلش رفت.در‌‌ان‌لباس خادمی‌و کلاه و چوب دستی و نگاه مهربانش به دل می‌نشست. مهربانانه و پدرانه به یوسف نگاه کرد. انگار حرف دلش را از نگاهش فهمید. دست به دسته‌ی صندلی انداخت و با سر اشاره کرد تا به دنبالش بروند. چوب دستی خادم پیر مانند چوب جادو جمعیت را کنار می‌زد و مردم با دیدن انها از مقابل راهشان کنار می‌رفتند. اقا سید به ارامی‌صندلی را به جلو هل می‌داد. خادم صندلی یوسف را تا کنار ضریح برد. و جمعیت دوباره مانند دریایی به هم برگشت . اقا سید از ریختن این دیوار انسانی بر روی یوسف نگران بود. چون محافظی دستان خود را به دو طرف قلاب کرد تا از نزدیک شدن جمعیت خودداری کند. قلب یوسف مانند نوزادی که به مادر خود رسیده باشد تشنه‌ی به اغوش کشیدن‌‌ان‌قبر مطهر بود. ماسک را از روی صورتش پایین اورد.پنجه‌هایش را در حلقه‌های ضریح گره زد و با شوقی وصف ناشدنی صورت به ضریح چسباند. جریان اشک چشمانش دوباره سر جوشیدن گرفت و از این عشق سر شار شد. حالا دیگر‌‌ان‌اشکهای روان در سکوت تبدیل به هق هق شده بود و شانه‌هایش را می‌لرزاند. ضریح را می‌بوسید و امام خود را صدا می‌زد. راز و نیازهای یوسف رود چشمان سید را هم بر صورتش روان کرده بود. انگار دیگر هیچ یک در این دنیا نبودند. تمام همه همه‌‌‌ای که در اطراف بود محو شده بود.تنها امام بود و قلبهایی که در شوقش می‌تپید.

ملیکا در انتظار بازگشت یوسف و اقا سید بر روی یکی از فرشهای حیات حرم نشسته بود و به اطراف چشم می‌گرداند. با دیدن اقا سید که صندلی یوسف را به جلو هل می‌داد لبخندی به لبش نشست. از جا بلند شد و چند قدم جلوتر رفت. اقا سید خانم دکتر را از دور شناخت و گفت:" خانم دکتر اونجا وایساده و منتظره ماست" ملیکا برایشان دست تکان داد.هر دو به هم نزدیک شدند. ملیکا با خوشرویی سلام کرد و زیارت قبول گفت.اقا سید جوابش را داد:"زیارت شما هم قبول باشه" ملیکا رو به یوسف کرد و پرسید"" خوب بود اقا یوسف؟ تونستی خوب زیارت کنی؟" یوسف با رضایت پاسخ داد:" خدا رو شکر، بله، خیلی خوب بود." اقا سید گفت:' یوسف که ملاقات خصوصی داشت!" یوسف لبخند زد.ملیکا با تعجب چشمانش را باز کرد و گفت:" چطور؟!" اقا سید گفت:" یه پیرغلام خادم نورانی که انگار از ته دل یوسف خبر داشت ما رو تا خود ضریح امام رضا برد. باورم نمی‌شد تو اون قیامت دستمون به ضریح برسه. " نگاهش به یوسف که هنوز لبختد رضایت روی لبش بود رفت و ادامه داد:" امام رضا خودش یوسف و طلبیده بود. خودش هم راه و براش باز کرد" .ملیکا به یوسفش حسادت کرد با حسرت گفت:" من فقط از دور سلام دادم و زیارت نامه خوندم " نگاه خوش حال یوسف به رویش رفت و گفت:" قبول باشه ، من و سید و که فراموش نکردی" با لبخند گفت:" نه،اتفاقا اقا سید و مخصوص دعا کردم." اقا سید نگاهش را پایین انداخت.

زن و شوهر جوانی نزدیک شدند و سلام کردند:" سلام،زیارتتون قبول باشه" اقا سید جواب سلامشان را داد:" علیکم السلام،مال شما هم همین طور.بفرمایید؟" مرد برگه‌هایی را که به دست داشت را جلو اورد و گفت:" بفرمایید،کپن غذای حضرته" اقا سید با تعجب گفت:" می‌دینشون به ما؟!" مرد پاسخ داد:" بله، ما نمی‌تونیم صبر کنیم، باید بریم،فکر کردم بدم به زائرهای دیگه که برن بگیرن ما رو هم دعا کنن" اقا سید با خوشحالی برگه‌ها را گرفت و تشکر کرد:" خیلی ممنون، حالا چی شد که اومدین سراغ ما؟!" مرد پاسخ داد:" از دور دیدمتون، فکر کردم شاید نیاز داشته باشین. سه تا کپنه،نفری یکی" اقا سید رو به یوسف و ملیکا کرد و با خوشحالی گفت:" مثل اینکه مهمون امام رضاییم،خدا رو شکر!!" هر سه از زن و شوهر تشکر کردند. زن جوان دست روی دست ملیکا گذاشت و اهسته گفت:" دعا کنین،خدا بهمون یه بچه بده " ملیکا لبخندی زد و گفت:"‌‌ان‌شاءالله،حتما دعا می‌کنم" زن تشکر کرد. زن و شوهر تشکر کردند و از انان دور شدند. خواسته‌ی زن چیزی بود که ملیکا پیش از این می‌خواست ،نگاهش به سمت یوسف رفت ،اما عشقی که به یوسف داشت عشق داشتن بچه را در درونش کمرنگ کرده بود. او از خدا فقط یوسف را خواسته بود."

مهمانسرای حرم از عطر و بوی غذای حضرتی و سر و صدای به هم خوردن قاشقها و بشقابها پر بود. خادم مهمانسرا بشقابهای غذا را روی میز گذاشت. میز رنگینی بود. یوسف به غذای خوشرنگ و بویی که مقابلش بود نگاه کرد. رو به ملیکا کرد:" ملیکا می‌شه یه ظرف یا کیسه بگیری ؟" ملیکا نگاهش کرد:" می‌خوای چیکار؟" :" می‌خوام یه مقدار از غذام و نگه دارم" :" برای چی؟! " :" ، این برای من زیاده، می‌خوام یه مقدارش و ببرم برای پیرمردی که دم حرم داشت تسبیح می‌فروخت" ملیکا و اقا سید با تعجب نگاهش کردند.ملیکا گفت:" شما غذات و بخور، من از غذای خودم می‌برم،" ملیکا از جا بلند شد.سید به یوسف نگاه کرد.دست به غذا نبرده بود. ملیکا با ظرفی برگشت و نیمی‌از غذای خود را در ظرف ریخت.یوسف ظرف غذایش را به سمت ملیکا برد و گفت:" نصف مال منم بریز" ملیکا گفت:" قرار شد شما غذات و بخوری دیگه" یوسف گفت:" این برای من زیاده" ملیکا مقداری از غذای یوسف را در ظرف ریخت و بشقاب یوسف را مقابلش گذاشت. یوسف گفت:" ولی باز هم زیاده" ملیکا جواب داد:" نه زیاد نیست،باید بخوری،از دیشب چیزی نخوردی" نگاه یوسف به ظرف نیمه خالی بود. اقا سید نیمی‌از غذای خود را در ظرف ریخت و گفت:" من خیلی گرسنه نیستم ،منم یه مقدار می‌ریزم" ملیکا نگاهش کرد و گفت:" راضی شدی؟" یوسف لبخند کوچکی به لب اورد:" ممنون" ملیکا یوسف را می‌شناخت. حالا بیشتر از خود به فکر‌‌ان‌پیرمرد بود که با این غذا سیر بشود . یوسف هنوز هم دست به غذای خود نبرده بود. ملیکا پرسید:" چی شده یوسف؟! چرا نمی‌خوری؟" یوسف ارام گفت:" از گلوم پایین نمی‌ره" چشمان ملیکا بازتر شد :" برای چی؟!" یوسف با حالتی از خجالت گفت: اخه مال من بیشتر از شماست" ملیکا دلش می‌خواست از دست یوسف عصبانی بشود.دلش می‌خواست اعتراض کند و بگوید انکه به این غذا بیشتر احتیاج دارد تو هستی نه کس دیگر، اما فقط با ملایمت بشقاب یوسف را برداشت و با بشقاب غذای خود عوض کرد و با لبخند ملایمی‌گفت:" حالا خوب شد؟ دیگه غذات و بخور، صبح که میل به صبحانه نداشتی،یه چایی شیرین بیشتر نخوردی،این و بخور که ضعف نکنی" یوسف با رضایت تشکر کرد و قاشق را به دست گرفت. بسم الله گفت و اولین قاشق غذا را به دهان برد و با شوق گفت:" واقعا خوش مزه س " ملیکا با رضایت گفت:" نوش جان" یوسف غذا را فرو داد و گفت:" خوش به حال خادمایی که اینجا کار می‌کنن،هر چی بخورن سیر نمی‌شن" این حرف یوسف ملیکا راخوش حال می‌کرد. ملیکا اهسته اهسته غذا می‌خورد ،دلش نمی‌خواست بشقابش را تمام کند. هنوز هم در فکر یوسف بود. با خالی شدن ظرف غذای یوسف بشقابش رادر ظرف غذای یوسف خالی کرد و گفت:" من سیر شدم یوسف جان،بخور که حیف نشه،" یوسف هم ملیکا را می‌شناخت،می‌دانست که برای او از غذای حضرتی که هیچ ،از همه چیزش می‌گذرد.

انجمن ادبی اسدالله خان(ــثبتـ: کاتبِ ویژه اسدالله خان+ــثبتــ مُردن تدریجی +اوج +ــثبتـــ)
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی