loading...

قلب بی درد

داستان ایثار

بازدید : 383
يکشنبه 26 مهر 1399 زمان : 1:37

اقا معلم خود را به بچه‌هایی که در اطراف حیوان بیچاره جمع شده بودند رساند . حیوان ترسیده بود و سر وصدای بچه‌ها ترسش را بیشتر می‌کرد. سعی می‌کرد خود را از گودال بیرون بکشد اما انگار یک پایش صدمه دیده بود و همراهی نمی‌کرد. اقا معلم رو به ابراهیم و حسن کرد و گفت:" شما برین چند نفر و خبر کنین برای کمک، ". بچه‌ها با گفتن چشم دوان دوان از انجا فاصله گرفتند. باد سردی می‌وزید و قطرات باران کم کم شروع به باریدن کرد. اقا معلم رو به رضا کرد و گفت:" رضا برو خانم دکتر خبر کن، بگو وسایل شکسته بندی رو هم بیاره ". رضا با گفتن چشم با سرعت شروع به دویدن کرد.

بارش باران بیشتر و شدیدتر شد ، هوا کاملا سرد شده بود. رضا دوان دوان خود را به مطب رساند و در زد. کسی در مطب نبود. با صدای بلند صدا کرد:" خانم دکتر، خانم دکتر". دوان دوان خود را به سمت در خانه رساند و دوباره در زد. انگار خانم دکتر در خانه نبود. با سرعت از خانه‌ی اقای معلم بیرون امد . در راه زنی را دید ، با عجله پرسید:" خانم دکتر نیست، کجا رفته". زن پاسخ داد:" رفته خونه نارگل، بچش داره به دنیا میاد". رضا بدو به سمت خانه‌ی نارگل دوید. در خانه باز بود و صدای ناله‌هایی از درد شنیده می‌شد. وارد حیاط شد.شوهر نارگل از خانه بیرون امد ،صورتش حالتی از دلنگرانی داشت،با دیدن رضا گفت:" چیکار داری رضا؟" رضا گفت:" با خانم دکتر کار دارم". فورا پاسخ داد:" نمی‌تونه بیاد. کار داره. "و سریع فاصله گرفت. صدای ناله‌ها بلند تر شد. شوهر نارگل در حالی که شاخ و برگی از درختان را در دست داشت با جدیت نگاهش کرد و گفت:" گفتم که نمی‌تونه بیاد، برای چی وایسادی". رضا با ناامیدی از خانه بیرون رفت. مرد دوباره وارد خانه شد و چوبها را داخل تنور انداخت. نارگل همچنان از درد می‌نالید. خانم دکتر با محبت نوازشش کرد و گفت:" دیگه چیزی نمونده، دیگه چیزی نمونده، الانه که بچت به دنیا بیاد، یکم دیگه طاقت بیار". بارش باران شدیدتر شده بود. نگاه ملیکا به سمت پتجره رفت. هوا یک دفعه عوض شده بود. نگران یوسف بود. باید برایش لباس گرم می‌برد. صدای جیغ بلند زن او را از فکر خود بیرون اورد. زن به تشک چنگ زد و جیغ کشید.

" باران انقدر شدت گرفته بود که انگار درهای اسمان باز شده بود و اب بود که از‌‌ان‌بالا به زمین می‌ریخت. باد سرد و بارانی در شاخ و برگ درختان می‌پیچید و مثل شلاقی به تن می‌خورد. یوسف در زیر باران سرد انگار که دوش گرفته باشد سر تا پا خیس بود و اب از سر و رویش می‌چکید. تنش از سرما می‌لرزید.تلاش مردان روستا برای بیرون اوردن حیوان به جایی نرسیده بود. رضا گفته بود که خانم دکتر مشغول به دنیا اوردن نوزادیست و نمی‌تواند بیاد. یوسف خود سکان را به دست گرفت و با راهنماییهای اقای دکتر پای حیوان با چوب اتل بندی شد تا بی حرکت بماند. حالا دیگر حیوان درد کمتری داشت و ارام تر شده بود. با دستور اقا معلم مردان زیر سر و گردن حیوان را با بیل زدن بزرگتر کردند تا حیوان راحت تر باشد و سایه بانی بر بالاس سرش درست شد.

صدای گریه نوزاد در خانه پیچید. ملیکا نوزاد تازه متولد شده را سر و ته گرفته بود و ارام به پشتش می‌زد. صورت بی رنگ و روی مادر به روی نوزادش بود. اشک شوق در چشمان پدر جمع شد و سر به اسمان برد. هنوز باران مانند رود از اسمان جاری بود.

ملیکا با چتر و لباس گرم دوان دوان به سمت مدرسه به راه افتاد. از انچه می‌دید کنجکاو شد. عده‌‌‌ای در نزدیکی مدرسه جمع شده بودند. از انچه می‌دید خشکش زد. چشمانش گرد شد:" یا خدا!!!". یوسف در زیر سیل باران ، مانند موش اب کشیده ایستاده بود و بی توجه به حال و اوضاع خود مشغول راهنمایی بود. دوباره باد سرد و خیس درختان را تکان داد. زیر لب زمزمه کرد:" یا فاطمه زهرا، خودت به دادم برس". و دوان دوان به پیش رفت.

ملیکا با عجله نسخه‌های بیمار را پیچید و به دستش داد:" بفرمایید اینم داروهاتون" بیمار تشکر کرد و گفت:" دست شما درد نکنه خانم دکتر چقدر باید بدم" صدای بلند سرفه‌های یوسف بند دلش را پاره کرد. شتابزده گفت:" قابل نداره من باید برم شما هم بفرمایید." زن تشکر کرد و ملیکا بدون اینکه پاسخی بدهد با عجله از مطب بیرون دوید و با سرعت وارد اتاق یوسف شد. سرفه‌های یوسف شدیدتر شده بود و با هر سرفه تمام بدنش می‌لرزید. چشمانش قرمز شده بود و از شدت تب و التهاب صورتش گور گرفته بود. ملیکا با عجله ماسک اکسیژن را روی صورتش گذاشت. انگشتان یوسف از درد سینه به ملافه چنگ زده بود و با درد هو‌‌‌ای داخل کپسول را به داخل ریه‌هایش می‌کشید. ملیکا بلافاصله تشتی از اب سرد اماده کرد و روی تخت گذاشت. پاچه‌هایش را بالا زد و پاهایش را داخل تشت اب فرو برد. یوسف همچنان ملتهب بود. امیدوار بود این شرایط خیلی طول نکشد. مسکنی برای تزریق اماده کرد و استینش را بالا برد . چشمان بی جان یوسف بلند شد و بی صدا نالید. ملیکا مادرانه نگاهش کرد و گفت:" الان دردت اروم می‌شه،یکم تحمل کن فدای تو بشم" پلکهای یوسف در سکوت پایین رفت. همیشه همین طور بود. درد کشیدن یوسف همیشه بی صدا بود. ملیکا بغض کرد.زیر لب صلواتی فرستاد و به صورتش دمید. نگاهش رو به اسمان رفت:" خدایا درد یوسفم و اروم کن،" نگاهش به صورت یوسف رفت. دستش را که ملافه را در میان گرفته بود بوسید و ارام زمزمه کرد:" قربونت بشم چی به روز خودت اوردی، یعنی یه حیوون ارزشش و داشت؟" صدای یوسف در ذهنش پیچید:" موجود زنده‌‌‌ای که خدا افریده ارزشش و داره"در دل به اعتراض گفت:" پس من چی؟ من موجود زنده‌‌‌ای که خدا افریده نیستم؟" دستش را روی پیشانیش گذاشت داغ بود. حوله را در اب فرو برد ،چلاند و روی پیشانیش گذاشت. صورت مظلوم و تب دار یوسف دلش را می‌سوزاند و جرات اعتراض و شکایت را از او می‌گرفت. مرتب زیر لب صلوات می‌فرستاد و بر صورت تب دار یوسف می‌دمید. شب از نیمه گذشته بود. تلاشهای ملیکا برای پایین اوردن تب یوسف بی اًثر بود. نه داروها و نه پاشویه این تب را پایین نیاورده بود. تب و لرز به سراغش امده بود.سرفه‌های یوسف شدت گرفته بود و مجالی برای نفس کشیدن به او نمی‌داد. ملیکا با عجله و اضطراب ماسک اکسیژن را روی دهانش گذاشت. یوسف در حالی که به شدت سرفه می‌کرد و تمام بدنش به حرکت می‌افتاد ماسک را از روی دهانش کند. انگار ماسک احساس خفگی بیشتری به او می‌داد. با زحمت و صدایی خفه هوا را به ریه‌هایش کشید. هوای کپسول تمام شده بود. ملیکا سراسیمه سرش را میان دستانش گرفت . لبهای یوسف کبود شده بود و چشمانش خیس و قرمز بود.ملیکا داد زد:" نفس بکش ،نفس عمیق بکش" باسرعت به سمت پنجره دوید و‌‌ان‌را باز کرد.بادی خنک وارد اتاق شد. ملیکا با همان عجله کنار یوسف برگشت و سرش را میان دستانش گرفت. سرفه‌ها مجال اندکی برای نفس کشیدن به او داده بودند. ملیکا به چشمان سرخ یوسف چشم دوخت ،صورتش را نوازش کرد:" نفس بکش، نفس بکش،بمیرم برای یوسفم نفس بکش" دوباره سرفه به سراغش امد .سرفه‌‌‌ای که قطع نمی‌شد و راه گلویش را می‌بست. صورتش کبود شد. ملیکا با سرعت از اتاق بیرون دوید. اقا سید قرانی را که مقابلش بود را برداشت و بوسید و بر سر طاقچه گذاشت. صدای کوبیده شدن در را شنید. در با عجله شتابزده کوبیده می‌شد. کوبیده شدن در در این وقت شب برایش عجیب بود. به حیاط رفت و در را با کرد. با تعجب به مقابلش چشم دوخت. ملیکا شتابزده گفت:" باید یوسف و ببرم بیمارستان کمکم کنید." اقا سید ترسید:" یا جده‌ی سادات !!چی شده؟!"

اقا سید با قدمهای تند وارد اتاق شد. یوسف روی تخت افتاده بود و تقریبا از حال رفته بود. ملیکا گفت:" شما بلندش کنید، من می‌رم ماشین و میارم" .اقا سید دستش را به زیر بدن یوسف برد و‌‌ان‌را از روی تخت بلند کرد و به دنبال ملیکا از اتاق بیرون دوید. گرمای بدن یوسف را روی دستانش احساس می‌کرد:" داره تو تب می‌سوزه" ملیکا با سرعت اتومبیل را مقابلش نگه داشت و از ماشین بیرون پرید. در عقب اتومبیل را باز کرد. اقا سید یوسف را وارد ماشین کرد.ملیکا کلید را به سمتش گرفت و گفت:" سوارشید. عجله کنید" اقا سید کلید را گرفت و باسرعت پشت فرمان نشست. اتومبیل با سرعت به راه افتاد" ملیکا پنجره ماشین را پایین کشید تا باد به صورت یوسف بخورد . ملیکا مرتب به سر و صورتش دست می‌کشید ، اقا سید صدایش را می‌شنید:" نفس بکش یوسفم ،نفس عمیق بکش .هوا رو بکش تو ریه‌هات،" اما سرفه‌های شدید و ادامه دار اجازه تنفس راحت را به یوسف نمی‌داد. ملیکا رو به اقا سید کرد:" اگه می‌شه سریعتر برین" اقا سید چشمی‌گفت و پایش را با قدرت روی گاز اتومبیل فشار داد." اتومبیل در مقابل بیمارستان شهر متوقف شد. اقا سید از ماشین پیاده شد و یوسف را که حالا انگار بی هوش شده بود به دوش گرفت. در حالی که دوان دوان به سمت ساختمان پیش می‌رفت گفت:" دیگه رسیدیم یوسف جان، طاقت بیار، رسیدیم".ملیکا جلوتر از او پله‌ها را یکی دوتا بالا رفت و خود را به ایستگاه پرستاری رساند و شتابزده گفت:" مریض بد حال داریم" دو پرستار سریع از جا بلند شدند. تختی اورده شد .اقا سید با کمک پرستاران یوسف را روی تخت خواباند.یوسف رنگی به رو نداشت و از شدت سرفه‌ها لبهایش خون الود شده بود. ملیکا به همراه تخت در امتداد سالن بیمارستان دوید. تخت وارد اتاق مراقبتهای ویژه شد. اقا سید از این عجله و شتابزدگی نفس نفس می‌زد. تپش قلبش را احساس می‌کرد. تند تند زیر لب ذکر می‌گفت و در دل دعا می‌کرد.روی صندلی نشست و سرش را به دیوار تکیه داد. هنوز لبهایش از ذکر ارام و پشت سر هم تکان می‌خورد. پلکهایش را روی هم گذاشت.چشمانش را باز کرد.پرستاری از مقابلش می‌گذشت.بلافاصله از جا بلند شد و صدایش کرد:" ببخشید خانم پرستار" پرستار ایستاد:" بله؟" اقا سید پرسید:" ببخشید حال مریضی که الان بردنش داخل چطوره؟ همون که مشکل تنفسی داشت؟" پرستار نگاه ارامی‌به سید کرد و پاسخ داد:" حالش خوب نگران نباشید،فعلا تحت مراقبته" اقا سید خواست حرفی بزند:" یعنی..." پرستار بلافاصله گفت:" باید تا صبح تو مراقبتهای ویژه باشه. بعدش متتقل می‌شه به بخش" اقا سید نفس راحتی کشید:" خوب خدا رو شکر،خیلی ازتون ممنونم خانم پرستار" پرستار لبخند کوچکی زد و از او فاصله گرفت.اقا سید دوباره روی صندلی نشست. انگار اسودگی خیالش خواب و خستگی را به یادش اورد .سرش را به دیوار تکیه داد و نا خواسته به خواب رفت.

صدای اذان در گوشهایش پیچید و پلکهایش را بلند کرد. سرش را از دیوار برداشت. او این چند ساعت را در حالت نشسته روی صندلی خوابیده بود و حالا صدای اذان صبح را از گلدسته‌های مسجد جامع شهر که در نزدیکیهای بیمارستان بود می‌شنید. از جا بلند شد. خبری از خانم دکتر نبود.از دیشب که یوسف را روی تخت برده بودند خانم دکتر را هم ندیده بود. می‌خواست برای خواندن نماز به مسجد جامع برود. در ایستگاه پرستاری همان خانم پرستار دیشبی را دید نزدیک رفت وسلام کرد:" سلام خانم پرستار خسته نباشید" پرستار با ملایمت جوابش را داد:" سلام،خیلی ممنون " اقا سید گفت:" می‌خواستم از حال مریض دیشبی بپرسم" پرستار سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:" بله، شرایطش استیبل شده، چند ساعت دیگه دکترشون میاد و منتقل می‌شه بخش" سید لبخند رضایتی زد و تشکر کرد:" خیلی ممنون خانم پرستار" خانم پرستار پاسخ لبخندش را داد. اقا سید الحمدالله‌ی گفت و به سمت مسجد جامع به راه افتاد. سجده اش طولانی شده بود. وقتی سر از مهر برداشت افتاب طلوع کرده بود. دوباره نگاهش را به اسمان برد.نفس بلندی کشید و الحمدالله گفت.خم شد بوسه‌‌‌ای بر مهر زد و از جا بلند شد. وارد بیمارستان شد دوباره سراغ بیمارش را گرفت. خانم پرستار شماره‌ی اتاقی را داد.تشکری کرد و مشغول جستجو شد. در یکی از اتاق‌ها خانم محجبه‌‌‌ای را دید که کنار تخت بیماری نشسته است. هر چند که چهره اش را نمی‌دید اما می‌توانست حدس بزند که خانم دکتر باشد. وارد اتاق شد.اهسته جلو رفت. خانم دکتر بود.. صورت یوسف پشت ماسک اکسیژن پنهان بود و به ارامی‌نفس می‌کشید. ارام سلام کرد. ملیکا متوجهش شد. به احترام از جا بلند شد و جوابش را داد:" سلام حاج اقاا" صدا و نگاهش غم داشت:"ببخشید متوجه اومدنتون نشدم" اقا سید گفت:" خواهش می‌کنم،یوسف چطوره؟" ملیکا دوباره روی صندلی نشست ،نگاهش را به سمت یوسف برد ،نفس بلندی کشید و پاسخ داد:" خدا رو شکر خوبه،خیلی ازتون ممنونم،شما خیلی کمک کردین" اقا سید جلوتر امد کنار یوسف ایستاد.برادرانه نگاهش کرد و گفت:" خدا رو شکر که بخیر گذشت. "صدای غمگین ملیکا را شنید:" دیشب یوسف خیلی درد کشید"بغض کرد.اقا سید با تاسف نگاهش را پایین اورد و نگاهش به سمت صورت درد کشیده‌ی یوسف رفت. ملیکا اب دهانش را قورت داد و گفت:" ولی خدا رو شکر الان حالش خوبه،راحت خوابیده"" اقا سید گفت:" کی مرخص می‌شه" ملیکا پاسخ داد:" دو سه روزی باید بمونه، ریه‌هاش عفونت کرده و التهاب داره." اقا سید دست بر پیشانی یوسف گذاشت:

_" خدا رو شکر تبش قطع شده، دیشب دمای بدنش خیلی بالا بود"

_" بله،خدا روشکر خیلی بهتره،"

_" پس من دو روز دیگه میام که برگردیم"

_" ممنون،ما همش به شما زحمت می‌دیم"

_" این حرف و نزنین،یوسف امید مردم یه روستاست .باید تا می‌تونم در خدمتش باشم"مکثی کرد و ادامه داد:" یوسف خیلی زود خودش و تو دل ادما جا می‌کنه. مثل برادرم دوسش دارم و نگرانشم"

ملیکا حسادت زنانه‌‌‌ای را در دلش احساس کرد. دلش نمی‌خواست کسی بیشتر از او یوسف را دوست داشته باشد. با لحن ارامی‌سینه اش را صاف کرد و گفت:" شما لطف دارین، یوسف به داشتن برادری مثل شما نیاز داره،خیلی ازتون ممنونم"اقا سید بعد از مکثی کوتاه گفت:" خوب با اجازه تون من مرخص می‌شم، اگه کاری دارین براتون انجام بدم"

_" نه خیلی ممنون،لطف کردین" اقا سید خم شد پیشانی یوسف را بوسید ،خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد.ملیکا باز هم در سکوت به صورت دوست داشتنی یوسف چشم دوخت. دست روی صورتش گذاشت و به موهایش کشید و ارام گفت:" بمیرم برای تو که مجبور شدی این همه درد بکشی، " پرستاری وارد اتاق شد. دارویی داخل سرم تزریق کرد. ملیکا خیسی چشمانش را پاک کرد. پرستار با نرمی‌گفت: لازم نیست نگران باشید حالشون خوبه" ملیکا لبخند کمرنگی زد،اب دهانش را قورت داد و گفت:" بله،می‌دونم،" پرستار گفت:" پس ناراحت نباشید،" ملیکا نفس بلندی کشید و گفت:" نه ناراحت نیستم، همین که راحت نفس می‌کشه خوشحالم،خدا رو شکر"پرستار با لحنی از شوخی گفت:" خوش به حالش که خانمش اینقدر دوسش داره" ملیکا خنده‌ی کوچکی کرد و گفت:" به خودش این و نگید،لوس می‌شه" پرستار با لبخند گفت:" یعنی خودتون بهش نگفتین؟" ملیکا لبخندی زد و چیزی نگفت. پرستار ادامه داد:" نیازی به گفتن نیست، اینجوری که شما بالای سرش نشستین و نگاش می‌کنین می‌فهمه که چقدر دوسش دارین" ملیکا همان طور که نگاهش روی یوسف بود گفت:" چه فایده‌‌‌ای داره وقتی برای این دوست داشتن ارزشی قائل نباشه، وقتی به اندازه یه ادم غریبه به تو و خواسته دلت توجه نکنه" پرستار ابروهایش را بالا برد و گفت:" بهش نمیاد همچین ادمی‌باشه" ملیکا نیم لبخندی زد و گفت:" چرا هست، بر خلاف ظاهر غلط اندازش خیلی بی رحم و سنگ دله" تعجب پرستار بیشتر شد و گفت:" پس چرا اینقدر دوسش دارین؟!" ملیکا خندید و گفت:" مجبورم دیگه، دلم و مال خودش کرده و داره هر بلایی می‌خواد سرش میاره" نفس بلندی کشید و گفت:" من اونو دوست دارم،اما اون همه رو دوست داره،دار و ندارش و به بقیه می‌ده. اینقدر دوسشون داره که من و فراموش کرده، فراموش کرده که یه زنی هم داره که دلش می‌خواد با بقیه فرق داشته باشه، " پرستار پرسید:" همسرتون مجروح جنگه درسته؟" ملیکا به علامت مثبت سر تکان داد:" بله" پرستار به حالت احترام امیزی نگاهش کرد و گفت:" اون یه جانبازه." ملیکا دوباره خیسی چشمش را پاک کرد و گفت:" الان خیلیا فکر می‌کنن، ما به خاطر جنگ چقدر مدال گرفتیم،" اب دهانش را قورت داد و گفت:" اما نمی‌دونن مدال ما همون سوز دلی که مدام باید بکشیم و تحملش کنیم" پرستار متواضعانه گفت:" ما به شما و همسرتون افتخار می‌کنیم.ما مدیون شما هستیم" پرستار کنارش رفت دست روی شانه‌های ملیکا گذاشت ،خم شد سرش را بوسید . ملیکا لبخندی زد و دست به صورتش کشید. پرستار گفت:" خیلیا هم هستن که خودشونو مدیون شما می‌دونن و به شما افتخار می‌کنن" ملیکا لبخند زد:" ممنون عزیزم"

علی در مسیر رفتن به مسجد بود. استاد نجار او را برای گرفتن اندازه‌ی یکی ار پتجره‌های مسجد که نیاز به تعمیر داشت بیرون فرستاده بود. نزدیک ظهر بود و افتاب گرمی‌به صورتش می‌زد. دستش را سایبانی برای چشمانش کرد و نگاهش را دورتر برد. اسماعیل ،همکلاسیش را دید که به سمتش می‌اید. کیف و کتابش به دستش بود و سلانه سلانه راه می‌رفت. با نزدیک شدن به علی ،با گرفتگی سلام کرد. علی جواب سلامش را داد و پرسید:" داری از مدرسه میای؟" اسماعیل صورتش را جمع کرد و با گرفتگی گفت:" نه، امروز مدرسه تعطیل بود، رفته بودم دشت" علی پرسید:" برای چی تعطیل بود؟" می‌گن اقا معلم مریض شده ،چند روز مدرسه تعطیله" علی با نگرانی نگاهش کرد:" مریض شده؟!" اسماعیل گفت:" تو چیزی نشنیدی؟"علی با همان نگاه نگران پرسید:" چی شده مریض شده؟!"اسماعیل پاسخ داد:" نمی‌دونم، " با صدای ابراهیم نگاهشان به سمت او رفت. ابراهیم نفس زنان خود را به انها رساند . علی بی معطلی پرسید:" اسماعیل می‌گه اقا معلم مریض شده نیومده مدرسه راست می‌گه" ابراهیم سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:" الان اقا سید و دیدم، تازه رسیده روستا، گفت دیشب اقا معلم حالش بد شده با خانم دکتر بردنش بیمارستان" قلب علی به سینه اش زد. ابراهیم ادامه داد:" گفت چند روز نمیاد " علی بی معطلی و بدون هیچ حرفی دوید و از انها فاصله گرفت. ابراهیم با صدای بلند گفت:" کجا داری می‌ری؟" علی همان طور که می‌دوید جواب داد:" خونه‌ی اقا معلم".

نفس زنان خود را به خانه‌ی بزرگ روستا که حالا دیگر همه‌‌ان‌را با نام خانه‌ی اقا معلم می‌شناختند رساند. وارد حیات شد و مقابل در ایستاد.شروع به در زدن کردن. انگار کسی در خانه نبود. دوباره به در کوبید و خانم دکتر را صدا کرد:" خانم دکتر،خانم دکتر" کسی در خانه نبود. از در خانه فاصله گرفت و به حیات پشت خانه رفت. پنجره اتاق اقا معلم بر پنجره‌ی دیوار پشت خانه بود که بر باغچه‌ی سرسبزی باز می‌شد. کنار پنجره رفت. چند تکه اجر اورد و پای پنجره گذاشت و از‌‌ان‌بالا رفت. به داخل اتاق چشم دوخت. پنجره اتاق باز بود ،کسی در اتاق نبود .صندلی چرخدار اقا معلم کنار تخت بود و تخت اقا معلم حالت به هم ریخته‌‌‌ای داشت.از تکه‌های اجر پایین امد. به دیوار تکیه داد. قلبش از غمی‌که داشت دردناک شد. بغض کرد.از روی دیوار سور خورد و روی زمین نشست. سرش را روی زانوهایش گذاشت و اشک از چشمانش سرازیر شد.دلش شور می‌زد.

اقا سید با دیدن پسر بچه‌‌‌ای که در کنار دیوار خانه‌ی اقا معلم چنباتمه زده و سر بر زانو گذاشته متعجب شد. می‌دانست علی ست. به سمتش قدم برداشت و مقابلش ایستاد. مقابلش روی پا نشست. دست بر شانه اش گذاشت. علی سر از زانو برداشت. صورتش از اشک چشمانش خیس شده بود. اقا سید با ملایمت پرسید:" علی،اینجا چیکار می‌کنی؟" علی با همان صدای بغض دار پرسید:" اقا معلم چی شده؟"اقا سید ارام پاسخ داد:" چیزی نشده،فقط باید چند روز استراحت کنه"

-" بردینش بیمارستان ؟"

اقا سید سرش را به علامت تایید تکان داد:" اره، ولی الان خوبه"

_" برای چی بردینش؟"

_"به خاطر موندن تو بارون و سرمای دیروز سرما خورده شده بود"

_" مگه برای سرما خوردگی بیمارستان می‌رن؟ "

_" ریه‌هاش به خاطر سرما عفونت کرده و نفس کشیدن براش سخت شده،برای همین بردیمش بیمارستان"

هنوز هم قطرات درشت اشک بر صورت علی جاری می‌شد. اقا سید فشار ارامی‌به شانه اش داد و گفت:" ولی الان حالش خوبه،نگران نباش،چند روز دیگه برمی‌گرده مدرسه" علی اب دهانش را قورت داد و نگاهش را پایین اورد. اقا سید ادامه داد:" شنیدم چند روز مدرسه نمی‌ری؟" علی در سکوت باقی ماند و چیزی نگفت. اقا سید دوباره پرسید:" مثل اینکه با اقا معلم قهر کردی، درسته؟" علی باز هم پاسخی نداد. اقا سید دستی بر شانه اش کشید و گفت:" اقا معلم خیلی زود حالش خوب می‌شه و برمی‌گرده. نگران نباش.بهترین کاری که می‌تونی بکنی اینکه تو این چند روز درسهای عقب افتاده رو جبران کنی و با این کار خوشحالش بکنی. خودت می‌دونی که هیچ چیز به اندازه‌ی درس خوندن شماها اقا معلم و خوشحال نمی‌کنه."علی دوباره پرسید :" کی بر می‌گرده؟" اقا سید پاسخ داد:" دو،سه روز دیگه"علی دوباره پرسید:" دیدینش؟" اقا سید جواب:" اره دیدمش" علی پرسید:" باهاش حرفم زدین؟" اقا سید پاسخ داد:" نه، حرف نزدم" دوباره قطره اشکی از گوشه‌ی چشم علی بیرون امد:" چرا حرف نزدین؟مگه حالش خوب نبود"

_" چرا حالش خوب بود. ولی خواب بود. نتونستم باهاش حرف بزنم."

علی در سکوتی پر از سوال به اقا سید چشم دوخت.اقا سید لبخندی زد و گفت:" گفتم که حالش خوبه،حالا هم برای اینکه زودتر سلامتیش و کامل به دست بیاره و برگرده بریم مسجد ،نماز بخونیم و همگی با هم دعا کنیم. " علی اشک چشمانش را پاک کرد و چشم گفت. اقا سید دست علی را گرفت و روی پا شد و هر دو قدم زنان به سمت مسجد به پیش رفت.

داستان عاشقانه ی ایثار قسمت ۶۷
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی