ملیکا نسخهی اخرین بیمار را هم پیچید و از مطب خارج شد. از خبر خوبی که میخواست به یوسف بدهد حال خوبی داشت. وارد اشپزخانه شد. بی معطلی شروع به اماده کردن چای و نهار کرد. چیزی به بازگشت یوسف نمانده بود. کتری چای را روی اجاق گذاشت. صدای یوسف را شنید:" من اومدم خانمم". لبخند روی لبش نشست. مثل همیشه به استقبالش رفت. مقابلش رفت و سلام کرد و کیفش را گرفت:" سلام یوسفم، خسته نباشی اقای من". یوسف جواب سلامش را داد:" علیک سلام ملیکای مهربان من.شما هم خسته نباشی فدات شم". ملیکا مقابلش روی زمین زانو زد و ذوق زده به صورتش چشم دوخت. دو دستش را در میان دستانش گرفت و گفت:" یوسفم خبر خوبی برات دارم"
_" خوش خبر باشی عزیزم! چی هست خبر خوبت؟!"
_"امروز باز هم دل و زدم به دریا و رفتم دیدن زینب خانم"
چشمان یوسف بازتر شد:" خوب؟!"
_" بالاخره تونستم راضیش کنم که حرف اخر و بزنه"
_" گفت بله؟!"
_"گفت علی باید راضی باشه. گفت اگه علی راضی باشه قبول میکنه".
چشمان ملیکا از خوشحالی برق میزد. لبخند رضایت بر لبهای یوسف نشست و دستان ملیکا را در میان انگشتانش فشار داد. ارام گفت: " خدا رو شکر، ممنونم ازت ملیکای من". بعد از مکثی کوتاه گفت:" ایشالله اجرت و از فاطمهی زهرا بگیری "ملیکا دوباره لبخندی از خوشحالی به لب اورد و دستان یوسف را بوسید و گفت:" همین که یوسفم ازم راضیه برای من یه دنیاست. چیزی جز سلامتی و رضایت یوسفم نمیخوام".یوسف عاشقانه نگاهش کرد و به اهستگی لب باز کرد:" بنفسی انت ملیکا جان، بنفسی انت".