حالا دیگر روزهای تازهای در زندگی اقا سید و علی و زینب خانم اغاز شده بود. روزهایی روشن تر و امید بخش تر از روزهای گذشته. و انگار علی هم شادتر از قبل شده بود. از این که او هم صاحب پدر و عمو شده بود،ان هم عمویی که تصویر بابای شهیدش را در صورتش داشت و بیشتر از هر کسی دوستش داشت، او را با نشاط تر از قبل کرده بود. حالا دیگر اقا معلم نزدیک تر ین کس به او بود. چه چیزی میتوانست بهتر از این باشد ، وقتی با خیال راحت به دیدن عمو یوسفش برود و پیشش بماند و با او حرف بزند. وقتی به جای بابا عمو را به بغل بگیرد و به یاد اغوش بابا بیفتد . علی دوست داشت وقتی بزرگ شد مانند عمو یوسفش بشود. به همان خوبی ، به همان مهربانی.
صدای اذان صبح از گلدستههای مسجد در گوشهای یوسف پیچید و پلکهایش را بلند کرد. از خواب عجیبی که دیده بود حالتی از بهت داشت، زیر لب زمزمه کرد:" انا لله و انا الیه راجعون". از جا بلند شد و به صدای دلنواز اذان مسجد گوش داد. باید برای نماز صبح اماده میشد.
اقا سید چند بار بر در کلاس زد. اما یوسف در فکر بود و انگار صدای در زدنهایش را نشنید. کلاس تعطیل شده بود و بچهها کلاس را ترک کرده بودند. جلو امد و مقابلش ایستاد و صدایش کرد:" یوسف جان خوبی؟!" نگاه یوسف بالا رفت. انگار تازه متوجه حضور اقا سید شده بود. لبخندی به لب اورد و سلام کرد:" سلام مهدی جان ؟ کی اومدی؟". اقا سید کنارش روی صندلی نشست و گفت:" تو فکری یوسف جان، چند بار در زدم متوجه نشدی!" یوسف خندهی کوچکی کرد و شروع به جمع کردن وسایلش از روی میز شد و گفت:" ببخش سید جان، حواسم نبود، یه خورده کار مدرسه زیاد شده ، چیزی به تموم شدن سال نمونده، تو فکر امتحانای بچههام". کشوی زیر میز را باز کرد و برگهها را داخلانگذاشت ، رو به اقا سید کرد و گفت:" از این ورا مهدی جان، بهت که خوش میگذره؟ از زندگی متعهلی راضی هستی؟" اقا سید لبخند رضایتی به لب اورد و گفت:" الحمدلله بله، خدا رو شکر. باید به خاطرش از برادر عزیزم تشکر کنم" یوسف لبخند ملایمیبه لب اورد و گفت:" این حرفا چیه مهدی جان، خواست خدا بود. خدا رو شکر که راضی هستی ، خوب دیگه چه خبر؟" اقا سید گفت:" سلامتی، راستی یوسف جان نگفتی تو چه فکری غرق شده بودی" یوسف انگار دوباره به فکر رفت. بعد از اندکی مکث گفت:" راستش دیشب خواب عجیبی دیدم که فکرم و مشغول کرده"
_" خیره ایشالله"
یوسف در حالی که نگاهش را به میز دوخته بود گفت:" دیشب خواب دیدم ملیکا با رخت و لباس سیاه بالای سر یه سنگ قبر نشسته". اقا سید در فکر رفت. یوسف نیم لبخندی به لب اورد و نگاهش را به سمت سید برد و گفت:" دارم فکر میکنم شاید صاحب اون قبر خود من باشم". اقا سید بلافاصله گفت:" چرا نفوس بد میزنی یوسف جان ؟! ایشالله که تعبیر دیگهای داره" یوسف با لحن شوخی و جدی گفت:" من تا حالا دو بار از دست ازرائیل جون سالم به در بردم شاید این دفعه دیگه..." اقا سید بلافاصله حرفش را برید و گفت:" این حرفا رو نزن یوسف. صلوات بفرست. من یکی که دیگه طاقت ندارم یه برادر دیگم و از دست بدم". یوسف لبخند کم رنگی به لب اورد و گفت:" مرگ حقه مهدی جان " خندهی کوچکی کرد و گفت:" حالا ول کن این حرفا رو برای چی اومده بودی؟ کاری داشتی؟". سید که از حرفهای یوسف پکر شده بود ، با بی حوصلگی گفت:" هیچی اومدم یه سر بهت بزنم و حالت و بپرسم" یوسف اماده رفتن شد و گفت:" میایی بریم خونه ما یه ناهاری بخوریم یا خودت دعوتم میکنی برای ناهار؟" اقا سید گفت:" باید برم جایی کار دارم، ایشالله بعدا با خانواده مزاحم میشم ، تا یه جایی باهات میام". یوسف لبخندی زد و گفت:" پس بریم".
صدای کوبیده شدن در یوسف و ملیکا را از حال و هوایشان بیرون اورد. ملیکا از جا بلند شد و چادر را به سر کرد. در باز کرد. پدر با پیراهنی سیاه بر تن و صورتی غمزده در مقابلش بود. چشمانش گرد شد و رنگ از رویش پرید. این که پدر بدون اطلاع و سر زده امده بود برایش عجیب بود و پیراهن سیاه وصور ت غمگینش او را ترساند. وحشت زده پرسید:" بابا !!! چی شده؟؛!!!". پدر با لحنی غمناک گفت:" مسعود مُرد دخترم، اون تو زندان خودکشی کرد". حیرت ملیکا بیشتر شد :" خود کشی کرد؟!!!" پدر گفت:" نمیخوای دعوتم کنی بیام تو". ملیکا چادر را از سر برداشت: بفرمایین ". پدر وارد خانه شد و گفت:" خیلی فرصت نداریم . اومدم که با خودم ببرمت برای مراسم. عموت خیلی اصرار داره که حتما تو مراسمش باشی. ". یاد اوری گذشته دوباره درونش را پر از نفرت و خشم کرد ، ابروهایش را در هم کرد و گفت:" چرا من باید تو مراسم همچین ادمیباشم. اون داشت زندگی من و نابود میکرد. یوسف داشت میمُرد. ". صدای یوسف را از پشت سر شنید:" بله باباجون، ما حتما شرکت میکنیم". ملیکا ساکت شد و حرفش در گلو ماند. گلویش پر از بغض شد و فاصله گرفت.
با صدای بغض دار گفت:" مسعود برای همیشه من و از خودش متنفر کرد. چطوری میتونم فراموش کنم. " اهی از سوز کشید و گفت:" خدای من، حتی الان هم فکر کردن بهش اذیتم میکنه. وقتی یاد زجرایی که کشیدم میفتم، وقتی یادم میفته که یوسف چند قدم بیشتر با مرگ فاصله نداشت . وقتی یادم مییفته که چقدر درد کشیدم ،... خدای من " نگاه خیسش را در هوا چرخاند و ادامه داد:" چطور تونست این کار و با من بکنه. چطور تونست". پدر با حالتی از شرمندگی نگاهش را پایین انداخته بود. یوسف در حالی که پارچ شربتی را داخل سینی روی پا گذاشته بود وارد پذیرایی شد و لیوانهای روی میز را پر کرد.لیوانی از شربت برداشت و به سمت پدر گرفت:" بفرمایید بابا جون، میل کنید". پدر لیوان را گرفت و تشکر کرد:" ممنون پسرم" و دوباره شربت را روی میز گذاشت . هنوز نگاهش رو به پایین بود. ملیکا با همان صدای بغض دار ادامه داد:" نمیتونم بابا. نمیتونم بلایی که سرم اورده رو فراموش کنم، نمیتونم ببخشمش". پدر لب به سخن باز کرد:" دخترم تنها تو نبودی که زجر کشیدی. من و مادرت هم زجر کشیدیم. مثل پدر و مادر جوون از دست داده. ما که دو تا جوون و داشتیم از دست میدادیم. یکی روی تخت بیمارستان و اون یکی کنار تخت. فقط خدا میدونه چی به روز ما گذشت. حال پدر و مادری رو تصور کن که دو تابچههاشون جلوی چشمشون دارن جون میدن و پرپر میشن. ما مردیم و زنده شدیم. " مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:"اما وقتی نالهها و گریهها و التماسهای عموت و دیدم نتونستم حرفی بزنم. حاضر به دیدنش نبودم. اما اون اصرار کرد. مثل بچهها زار میزد و التماس میکرد.میتونستم خودم و جاش بذارم.میتونستم حال جوون از دست داده رو بفهمم چون خودم هم تجربه ش کرده بودم. من داشتم یوسف و ملیکای خودم و از دست میدادم. " نفس بلندی کشید و گفت:" اما خدا رو شکر که نظر لطفش و از ما برنگردوند. خدا رو شکر که بچههام و دوباره بهم برگردوند. خدا رو شکر که دارن با خوبی و خوشبختی زندگی میکنن. خواستم به شکرانه این لطف کاری برای مسعود و پدر و مادر بینواش انجام داده باشم. اونا الان دارن میسوزن. تو اتیشی که مسعود براشون درست کرده. اونا غیر از پدر و مادر بودن تقصیر دیگهای ندارن. " مکث کرد. نگاه یوسف روی میز بود و تنها گوش میداد و ملیکا در سکوت ، در حال ستیزه با خود." پدر برگهای از جیبش بیرون اورد و روی میز گذاشت و گفت:" این و عموت داد که بدم بهت تا راضی به اومدن بشی. ظاهرا نامهای که تو ساعتهای اخر زتدگیش نوشته . این و برای تو نوشته. بخونش". ملیکا با صدایی خسته گفت:" ببخشید بابا جون. یکم حالم خوب نیست، اگه اجازه بدین یکم تو اتاق خودم باشم،شما هم استراحت کنین" بعد رو به یوسف کرد و گفت:" یوسف جان لطفا اتاق و برای بابا اماده کن تا استراحت کنن. ببخشید با اجازه". و از جا بلند شد و به اتاقش رفت و در را بست. نگاههای یوسف و پدر به دنبالش رفت و پشت در جا ماند. یوسف رو به پدر کرد و گفت:" بفرمایید بابا جون تو اتاق یه استراحتی بکنین. حتما راه خستتون کرده. ملیکا فرصت لازم داره تا با خودش کنار بیاد.بفرمایید". دست به چرخهای صندلی انداخت و به سمت اتاق رفت. دست به دستگیره انداخت وانرا باز کرد ، وارد شد و تخت خواب را مرتب و برای پدر اماده کرد. دوباره دم امد و صدایش کرد:" بفرمایید باباجون. " پدر هنوز در فکر بود.نگاه پدر به سمتش رفت نفس بلندی کشید :"باشه یوسف جان، میام یکم دراز میکشم".
نوازشهای معطر دوباره او را در میان گرفت. دستان پر از محبت یوسف به سر و رویش کشیده شد. موهایش را که روی صورتش ریخته شده بود کنار زد و گونه اش را بوسید. پلکهایش بلند شد. چشمان یوسف ارام و مهربان به رویش لبخند میزد.انگشتانش به ارامیبر موهایش فرو میرفت و انها را شانه میکرد. همان طور که روی تخت خواب دراز کشیده بود لبهایش را به زحمت از هم باز کرد و با صدایی کم سو صدایش زد:" یوسف حالم خوب نیست. حالم اصلا خوب نیست". قطره اشکی کوچک از گوشهی چشمش روی گیجگاهش روان شد. انگشتان یوسف خیسیانرا گرفت. یوسف با نگاهی ارام تاییدش کرد.به ارامیشروع به صحبت کرد:" میدونم ملیکای من، میفهمم. من هم دقیقا همین حالات و تجربه کردم. میتونم درک کنم تو چه حالی هستی. میتونم بفهمم که ادم تو چه برزخی گرفتار میشه وقتی نمیتونه بین چیزی که دلش میخواد و چیزی که عقلش میگه و خدا میپسنده یکی رو انتخاب کنه. نمیتونه پا روی دلش بذاره و از طرفی هم نمیخواد عقل و خدا رو نادیده بگیره. عقل میگه گذشت و فراموش کردن بهترین راه برای شاد بودنه ، خدا میگه من انسانهای بخشنده رو دوست دارم ،اما دل میگه نمیتونم اون همه تلخی و درد و فراموش کنم. نمیتونم زجری که کشیدم و نادیده بگیرم. نمیتونم از کسی که زندگیم و تا پای نابودی پیش برد بگذرم،نمیتونم. ملیکای عزیز من همه اینا رو منم داشتم ،شاید بیشتر و شدیدتر. اخه هنوز اون اتفاق برام کم رنگ نشده بود. هنوز همه چیز بارها و بارها به همون وضوح برام تکرار میشد.هنوز روزهای تلخ سرد و تاریک و پر از درد و تنهایی برام تازه بود. من خیلی خوب میفهمم. و اینقدر با خودم کلنجار رفتم و اینقدر با شیطان درون خودم گلاویز شدم که حتی جسمم درگیر این مبارزه شد. بیمار شدم ، تب کردم ،دوباره شدم مریض خانم دکتر عزیزم . ملیکای عزیز من بازم صبورانه به دادم رسید . بازم کنارم نشست و ازم پزستاری کرد. بازم با دستای گرم و مهربونش دردها رو از بدنم و غصهها رو از دلم برد. بازم بهم زندگی داد ،بازم من و به زندگی پر از عشق و شادی برگردوند. دستم و گرفت و بلندم کرد. بازم سر پا شدم.". لبخند کوچک و زیبای لبهای یوسف دلش را ارام میکرد و نوازش دستان مهربانش حال بدش را خوب. دوباره لبهای یوسف لب به سخن باز کرد:" تونستم کمر شیطانی که توی سینم لونه کرده بود و خیال بیرون اومدن نداشت به زمین بزنم. بازهم تونستم تو یه مسابقهی سخت برنده بشم. من اون شیطان و به زمین زدم و کشتم. مبارزهی سختی بود ،اما بعد از اون دیگه ارامش گرفتم. دیگه خبری از اون شیطان توی سینم نبود. دیگه راحت شدم. حالا دیگه قکر کردن به گذشته برام مثل فکر کردن به فیلمیشده که فقط میگذره و میره . دیگه اذیتم نمیکنه. من چیزهای خیلی خیلی بهتری دارم که بهشون فکر کنم. من خدا رو دارم که همیشه همراهمه. من زندگی دارم که میتونم توش از وجود بهترین همسر دنیا و دوست داشتنی ترین گل زندگیم لذت ببرم. من این فرصت و دارم تا دوباره زندگی کنم و برای رضای خدای خودم تلاش کنم و از قشنگیهای این دنیا و این زندگی لذت ببرم. من این فرصت و دارم که ببخشم و با این ببخشش ارزش خودم پیش خدای خودم بالاتر ببرم. چرا باید از این فرصتها استفاده نکنم. اینها جواهراتی که تو این دنیا ریخته فقط باید خم شم و برشون دارم. باید کیسه خودم و از این توشه پر کنم. دنیا هر چه قدر بزرگ و عمر هر چقدر طولانی باشه ،اما به چشم به هم زدنی تموم میشه. چشم به هم بزنی میبینی عمر شست ساله و هفتاد ساله کردی و دستت خالیه. وقت رفتن شده و توشهای نداری. حالا که این جواهرات زیر پات ریخته خم شو و برشون دار. اینا به دردت میخورن. تو دنیایی که چارهای جز وایسادن و حساب پس دادن نیست ،این توشه به دردت میخوره گل قشنگ من". ملیکا دستش را بلند کرد و دست یوسف را به دست گرفت و ارام گفت:" یوسفم تو صدات چی داری که هر وقت به حرفات گوش میدم حالم خوب میشه. تو سینه ت چی هست که وقتی پیشمیپر از ارامش میشم" یوسف لبخند کوچکی به لب اورد و گفت:" خدا رو دارم عزیز یوسف، خدا رو دارم " مکث کرد ،به چشمان ملیکا چشم دوخت و گفت:" حرفام و قبول میکنی؟ هنوزم به اقا بودن قبولم داری؟ هنوز روی حرفت هستی که من امام تو هستم؟" ملیکا هنوز به چشمان ارام یوسف چشم دوخته بود. یوسف انگشتان ملیکا را میان انگشتانش فشار داد و گفت:" اگه هنوز قبولم داری دستت و به من بده تا با خودم ببرمت. میخوام ببرمت از جای پر از درد و غصه به جایی که جز محبت خدا و ارامش عجیبش نیست. دستت و به من بده ملیکا، من با خودم میبرمت ، میبرمت به جایی که خودم دارم توش نفس میکشم و زندگی میکنم .میبرمت به بهشت" ملیکا دستس را بلند کرد دست به گردن یوسف انداخت ، یوسف خم شد و صورت روی صورتش گذاشت.
ملیکا وارد پذیرایی شد. نگاهش روی کاغذی که روی میز گذاشته بود افتاد ، با قدمهای ارام جلو امد ،خم شد و برگه را برداشت.انرا باز کرد و شروع به خواندن کرد:
(نامهای برای دختر عمویم ملیکا وقتی این نامه را میخوانی من دیگر وجود ندارم. و برای همیشه از درد و رنج این دنیای پوچ و بی معنی رها شده ام. در این مدت زندان میتوانم معنای زندانی بودن و در حبس بودن را بهتر بفهمم. هر چند که دنیا خود زندانی بزرگ برای همه ادمهایاناست. میدانم که از من متنفر شده ای. میدانم که اتفاقی هولناک تر از این نمیتوانست برایت بیفتد .میدانم که از مرگم خوشحال میشوی. و من هم همین طور . مرگ و نیستی از بودن در این دنیای پوچ بهتر است. نبودن بهتر از بودن و زجر کشیدن است. وقتی پایان همه چیز، خوب یا بد، شادی یا غم ، خوشبختی یا بدبختی به یک چیز ختم میشود؛ به مرگ و نابودی. حالا که نزدیک یک سال از عمرم در این زندان میگذارد و فرصت پیدا کردم تا به خود و زندگیم بیشتر فکر کنم ،میبینم من در زندگی مرتکب اشتباهات زیادی شدم . تصورم از احساس خوشبختی، فکرم دربارهی زندگی ایده ال و غروری که من را بالاتر از دیکران نشان میداد. اولین سنگ این دنیا که به پایم خورد جواب رد تو بود. تا پیش ازانایندهی زندگی خود را با تو میدیدم. اما تو به تمام گذشتهی خود و به من پشت پا زدی. همه چیز را نادیده کرفتی فقط برای چیزی نادیدنی و نفهمیدنی به نام ایمان. این کلمه به نظرم کلمهی مسخرهای میرسید. ایمان من به خودم چیزی بود که همیشهانرا میپر ستیدم. اما ایمان تو و شوهرت در مخیلهی من معنایی نداشت. دلم برایت سوخت که برای یک مفهوم پوچ خودت و زندگی خودت را به دست سرنوشتی بی سرنوشت میدهی. اطمینان داشتم سنگی که به پای من خورد ،بر سرت خواهد خورد وانرا خواهد شکست. و تو دست از پا درازتر ، نادم و پشیمان بر خواهی گشت. اما تصور من صحت نداشت. تو پشیمان نشدی و برنگشتی. میخواستم پرچم پیروزی را بالا ببرم و توانرا ببینی و ببینی که حتی بدون تو و بدون ایمان و خدای نادیدنی تو و شوهرت ،من خوشبخت تر و بهتر و بالاترم. اما این دنیای لعنتی سر سازش با من نداشت. میخواستم زندگی ارامیداشته باشم و این زندگی در این جا ،در سرزمین پر از تلاطم و بی سر و سامان و با این مردم سرگردان امکان نداشت. میخواستم به جای بهتری بروم ، تا از این بی سرو سامانی و تلاطم درامان باشم . تا ارامش داشته باشم و زندگی کنم. میخواستم زندگی بهتر از زندگی با تو بسازم وانرا به رخ تو و شوهرت و هر کسی که مانند تو میاندیشد بکشم و بگویم که زندگی و خوشبختی اباطیلی که شما بهانمعتقد هستید نیست. اما نفرین بر این دنیا که انگار با من سر جنگ داشت و چشم دیدن ارامشم را نداشت. با زنی ازدواج کردم که تمام حیثیت و انسانیتم را زیر پاهای اروپایی بودن خود خورد کرد و تمام بودنم را و از یک کشور عقب مانده بودنم را ، بر صورتم زد و حقیر و خفیفم کرد. میخواستم ازانزن تفاخری برای خودم بسازم ، اما اون حتی به چشم ادمیزاد نگاهم نکرد. ذلیلانه ، و با قانون و سیاق خود دختر کوچکم را از من گرفت و مرا از خانهی خود بیرون کرد. تمام وجودم اتش گرفت. فرو ریختم. من به دست حماقتهای خود فرو ریختم. چطور گمان کردم زنی از کشور جهان اولی و پیشرفته مرا هم ردیف و هم پایه خود خواهد دید و برتر بودن و نژاد برتریش را به رخم نخواهد کشید. من از همان ابتدا ، از همان زمان که پا به این دنیا گذاشتم پست و فرومایه بودم. چون در کشوری فرومایه و در میان مردمیبدبخت به دنیا امدم. کشور و مردمیکه باید برای همیشه مهر عقب ماندگی روی پیشانشان زده میشد و با نام جهان سوم صدایشان میکردند. من عقب مانده و جهان سومیبودم حتی اگر با زنی اروپایی ازدواج میکردم ،حتی اگر تحصیل کرده و با سواد بودم ، حتی اگر ... اما این را از همان ابتدا نمیشد فهمید.انلبخندهای فریبنده ،انچشمان ابی رنگ و موهای طلایی جذب کننده ،انلفظ کثیف حقوق بشر ،انحق انسانیت به سینه زدنهایشان این را به من نمیگفت. نمیدانم چطور شد که جنایتهای جنگهای اول و دوم جهانی فراموشم شد. چطور شد که فراموش کردم اینان همان کسانی هستند که قحطی و گرسنگی را بر مردم بیچارهی من تحمیل کردند . فراموش کردم که این مار خوش خط و خال نیشی زهراگین به تیزی خنجر در دهان دارد. زخم خورده و خشمگین ، متنفر از انان و اینان. بیزار از تمام دنیا و زندگی و متهوع از مردم بدبختی که از میانانبرخاسته بودم. انباشته از خشم و کینه و نفرت بازگشتم. من تمام رویای زیبایم را در زشتی این دنیای پست و مردم پستش از دست دادم. میخواستم انتقام بگیرم. میخواستم خشم سینه ام را بیرون بریزم. میخواستم تمام خشم و نفرتم را بر سر خدایی بریزم که این دنیای کریه را با تمام زشتیها، دردها و تلخیهایش افریده است.انخدای نا دیدنی. خدایی که در وجودش تردید دارم ، چرا که اگر بود دنیا نمیتوانست اینقدر بی صاحب باشد . اگر این دنیا صاحب داشت ،افسار این دنیا به دست بی خدایان نمیافتاد. خدای دنیای من خودم بودم و باید حق خودم را از دیگران میگرفتم . چرا باید در دنیای پر از گرگ ، بره باشی و گرگ نباشی؟ چرا باید ندری تا دریده شوی. من به تو و شوهرت حسادت کردم. چرا که میدیدم همان افکار احمقانه و همان اعتقاد بی معنی و واهی، زندگی را درانروستای کوچک و دور و بی همه چیز ، برایتان ارام و دل انگیز کرده است. تو بدون تفاخرات یک زن درس خواندهی شهری و شوهرت با وجود ناقص بودنش اما خوشبخت و خوشحال و امیدوار ، در میان مردمیبی کس و بی چیز ، زندگی میگذرانید و شکر گذار خدای نادیدنی خود هستید. من به این زندگی فقیرانه اما ارام و بی دغدغه حسادت کردم. به یوسف حسادت کردم چون گمانم بر این بود که با داشتن تو در کنار خود میتواند این طور خوشبخت زندگی کند. و گرنه یک معلول و چطور میتواند احساس خوشی و خوشبختی کند. وقتیانخوشی واناحساس ارامش را در نگاهش میدیدم این طور به نظرم میرسید که او در حال فخر فروشی به من است. منی که هرگز او را در شان و هم سطح خود نمیدیدم. یوسف هیچ وقت در حد من نبود. از اینکه تو او را به من ترجیح دادی برایم جای سوال بود که او چه داشت که من نداشتم و تو جواب داده بودی:ایمان خواستم حق خودم را از تو و شوهرت و خدایتان بگیرم . چون حق من این نبود. حق من این نبود که انکه پایین تر ازمن است از من خوشبخت تر باشد. گمانم این بود که او چیزی که لایق من بود از من دزدیده است. زندگی ارام و زیبا در کنار همسری از خون ،جنس و رنگ و بوی خودم که به من تفاخر نمیفروشد و با بودنش زندگی را به کامم شیرین تر میکند. این شیرینی حق من بود. این شیرینی مزد تلاش من بود برای ساختن یک زندگی ارام و بی دغدغه. حالا که دیگر به اخر خط رسیده ام. حالا که دیگر دنیا برایم تمام شده و گذشته و حال برایم هیچ اهمیتی ندارد . حالا که نبودن را به بودن و دیدن این دنیای زشت ترجیح میدهم به فکرم رسید تا از تو بخواهم برای اخرین بار به دیدنم بیایی .هر چند که هنوز به ایمان تو و شوهرت ایمان ندارم و نمیتوانم خدایی که نمیبینم را بپرستم، اما فکر میکنم گاهی همین دروغها ، همین سادگیها و حماقتها برای انسان احساس خوشی به همراه میاورد. خوب است که برای فراموشی ناکامیها و برای فرار از بدبختیها و احساس خوشی هر چند غیر واقعی به این توهمات ایمان داشته باشی. گاهی خوب است که خودت را گول بزنی. همیشه عاقلانه زندگی کردن خود حماقت است. و من مرتکب این حماقت شدم. گاهی باید از دنیای واقعی فاصله میگرفتم ،گاهی باید از عاقل بودن دست بر میداشتم و مجنون میشدم. اما دیگر این فکرها و این احساس ندامتها دردی از من دوا نمیکند. من به اخر خط رسیده ام. نمیخواهم بگویم از کردهی خود با شوهرت پشیمانم ، اما از انچه با تو کردم چرا. از ستمیکه به تو کردم پشیمانم. چون تو از خودم بودی. تو از ریشهی من بودی. لیاقت تو بیشتر از یوسف بود. یوسف لایق تو نبود. حالا که از من چیزی جز یک لاشهی مرده نمانده است از تو میخوام برای اخرین بار به دیدارم بیایی ، شاید دیدن این جسم بی جان قلبت را نسبت به من به ترحم وادار کند و بخواهی که مرا ببخشی. هر چند که در دنیای عدم بخشیده شدن یا نشدن دردی از من دوا نمیکند اما شاید این احساس را که" با تو بد کردم" را تسکین دهد.)
دوباره بغض گلویش را گرفت. برگه را روی میز انداخت. دوباره چشمانش خیس شد. یوسف وارد پذیرایی شد. ملیکا برگشت و نگاهش کرد. به سمتش رفت. روی پا نشست و سر بر زانوی یوسف گذاشت. خط اشکی دیگر از چشمانش روان شد. یوسف به ارامیبر سرش دست کشید. صدای ملیکا را شنید: " دلم برای مسعود میسوزه، دلم خیلی براش میسوزه. اون بیشتر از همه به خودش ظلم کرد. اون خودش و نابود کرد". یوسف ارام گفت:" از خدا بخواه تا از عذابش کم کنه. براش از خدا طلب امرزش کن".
اقا سید شروع به زدن در کرد. بعد از چند دقیقه در باز شد .سلام کرد و جواب شنید. دیدن خانم دکتر با لباس و روسری سیاه و چشمانی خیس از اشک قلبش را فشار داد. ترسید . به یاد خوابی که یوسف دیده بودافتاد . با اضطراب پرسید:" یوسف کجاست؟!" هنوز حرف ملیکا تمام نشده بود که با قدمهای تند وارد شد و بلافاصله به پذیرایی رفت. با دیدن پدر خانم دکتر متوقف شد . نگاه یوسف و پدر به رویش رفت. با حالتی از خجالت و دستپاچه رو به پدر کرد و گفت:" خیلی معذرت میخوام نمیدونستم شما تشریف اوردین. من و ببخشید". پدر به احترام از جا برخاست و سلام کرد و دستش را برای دست دادن جلو اورد:" سلام اقا سید. خوب هستین" اقا سید جوابش را داد:" سلام از ماست اقای فاطمی. من باز هم معذرت میخوام". یوسف رو به سید کرد و گفت:" سید جان ما یه مسافرت یکی ، دو روزه در پیش داریم لطفا به بچههای مدرسه اطلاع بده ". اقا سید تازه متوجه لباس سیاه یوسف و اقای فاطمیشده بود ، بعد از مکثی کنجکاوانه گفت:"انشالله که خیره ". یوسف گفت:" برای شرکت در مراسم تشیع و تدفین یکی از اقوام خانمم میریم". اقا سید نگاهش را پایین اورد:" خدا رحمتشون کنه، ایشالله اخرین غمتون باشه". پدر دوباره با اقا سید دست داد و گفت:" پس فعلا با اجازه ما زودتر راه بیفتیم که به موقع برسیم". بعد خدا حافظی کرد و از پذیرایی بیرون رفت. اقا سید کنار یوسف روی صندلی نشست ،نفس بلندی کشید و گفت:" یوسف تو من و جون به لب کردی" یوسف پرسید:" چطور مگه؟!". اقا سید گفت:" وقتی خانم دکتر و با رخت سیاه دیدم . یاد خوابی که تعریف کرده بودی افتادم، روح از بدنم جدا شد. " یوسف خندهی کوچکی کرد و گفت:" نه سید جان این طور که معلومه عمرم به این دنیا هست" . اقا سید نگاهش را پایین برد و گفت:" تو من و هم دلبستهی خودت کردی". یوسف با گوشهی چشم نگاهش کرد و نیم لبخندی به لب اورد و گفت:" مهدی جان تو مسجد اعلام کن که مردم معطل نشن. " اقا سید چشم گفت و یوسف پاسخ داد:" چشمت بی بلا"
ملیکا نگاه غمگین و ترحم امیزش را به سنگ قبر روبرویش انداخت. یوسف نیز در کنارش به جایی که نگاه ملیکا انجا بود چشم دوخته بود. این همان چیزی بود که در خوابانرا دیده بود. درست همان طور که بود. نوای محزون ملیکا را شنید:" مسعود تو میخواستی من و سیاه پوش ببینی، حالا من سیاه پوش شدم. سیاه پوش تو. حتی یوسف هم لباس سیاه تو رو پوشیده، تو همه رو داغدار خودت کردی. چطور تونستی این کار و بکنی. دلت به حال پدر و مادرت نسوخت، دلت به حال خانواده ت تسوخت. دلت به حال خودت نسوخت. دلت به حال من نسوخت؟" بغض گلویش را گرفت و ادامه داد:" تو برادرم بودی. وقتی بچه بودیم روزهای قشنگی با هم داشتیم ، اما افسوس که ادم با بزرگ شدنش اون معصومیت و پاکی بچگی رو فراموش میکنه. افسوس که تیرگی، قلب ادم رو پر میکنه و اونو تبدیل به شیطان میکنه. شیطانی که حتی به خودش رحم نمیکنه. چرا مسعود؟ چرا این طوری؟ چرا باید من و داغدار کنی. چرا باید دوست داشته باشی که من و تو لباس سیاه عزا ببینی؟ تو لباس سیاه عزای یوسف یا خودت. ازم خواستی بیام اینجا تا داغدار شدنم و ببیتی. تا ببینی که دارم زجر میکشم از بلایی که سر خودت و من و بقیه اوردی. اگه این خوشحالت میکنه. اره .تو تونستی . من داغدار شدم . داغدار کسی که میتونست بهتر و خوشبخت تر از این باشه. میتونست زندگی کنه و بهتر از این بمیره. من این و نمیخواستم. من هیچ وقت این و نمیخواستم. ازت متنفر شدم ، ازت بیزار شدم ،دیگه نمیخواستم هیچ وقت چشمم به چشمت بیفته ، نمیخواستم دیگه حتی اسمت و به زبونم بیارم ،اما ارزوی بدبختی ابدی رو برات نداشتم. این چه انتخابی بود که کردی؟. ملیکا ساکت شد و دیگر چیزی نگفت. نگاه یوسف به اسمان رفت و در فضای ابیانچرخید ، نفس بلندی کشید و گفت:" دنیای عجیبیه. خیلی عحیب. اونی که باید الان زیر این سنگ سنگین میخوابید من بودم . اما..." نگاه ملیکا به سمتش رفت و گفت:" دیگه این حرف و نزن یوسف، " نگاهش به سمت سنگ قبر رفت و گفت:" اگه الان مسعود صاحب این خونه شده چیزیه که خودش خواسته. انتخابی که خودش کرده. این هم یه انتخاب اشتباه بود مثل تمام انتخابهای اشتباه قبلی. " بعد از مکثی کوتاه ، یوسف دوباره صدایش را شنید:" من از تمام دنیا ،تو رو از خدا خواستم. تو رو با هیچ چیز دیگهای عوض نمیکنم. با هیچی.".