پلکهایش بالا رفت. بانوی نورانی بالای سرش بود. مادرانه بر سرش دست میکشید و نوازشش میکرد. بغض گلویش را گرفت. ملیکا به چشمان نمدار یوسف که به جایی بر بالای سرش خیره مانده بود چشم دوخت. دستش را به دست گرفت و به ارامیانگشتانش را بوسید.پلکهایش پایین امد و دوباره در رویایی شیرین فرو رفت.صدایی دلنواز در گوشهایش پیچید:" پسرم، من کنارتم، " صدای زیبای بانو مدام در گوشش تکرار میشد.چه ارامش عجیبی به او میداد.لبهایش به اهستگی از هم باز شد و اهسته در زیر لب کلمهی مادر را زمزمه کرد.
صدای دلنواز و محزون ملیکا در گوشش پیچید. فشار ارام دست ملیکا که دستش را در میان گرفته بود.پلکهایش بالا رفت.هنوز ماسک اکسیژن روی صورتش بود. نگاهش را حرکت داد. ملیکا به حالت سجده سر بر تخت گذاشته بود و فراز پایانی زیارت عاشورا را میخواند:" الحمد لله علی عظیم رزیتی.الهم الرزقنی شفاعت الحسین یوم الورود...." و صدای رازو نیازش را با خدا میشنید:" خدایا، دردسینهی یوسف و ازش بگیر و به من بده، نفسهای دردناکش و به من بده تا راحت نفس بکشه،دردش و به من بده تا از زندگی کردن خسته نشه" سرش را از روی تخت بلند کرد،با دیدن چشمان بیدار یوسف دست بر صورتش کشید و به رویش لبخند زد:" بیدار شدی یوسفم". چشمانش هنوز خیس بود.یوسف دستش را بلند کرد و انگشتانش را بر چشمان ملیکا کشید. ملیکا دستش را گرفت و بوسید و لبخند زد. سر ملیکا را گرفت و به سمت خود کشید و روی سینه اش گذاشت.
درد و بیماری دوباره یوسف را از پا انداخته بود.پلکهایش بسته بود و حرفی نمیزد. از شدت سرفهها گلویش زخم شده بود و قدرت بلعیدن نداشت. ملیکا قاشقی از اب کمپوت را به دهانش ریخت. نمیتوانستانرا قورت بدهد.گلویش درد میکرد. همان اندک اب از گوشهی دهانش بیرون ریخت. ابروهایش از درد در هم رفت. سرش را برگرداند. ملیکا بغض کرد. با دستمال لبهایش را پاک کرد. از غذا نخوردنهای یوسف نگران بود. باید فکری برای زخمهای گلویش میکرد.
بالاخره بعد از گذشت چند روز یوسف حال بهتری داشت.در حالی که ماسک سفیدی به دهان داشت و روی تخت دراز کشیده بود. به ملیکا نگاه میکرد. نگاه ملیکا به سمتش رفت.لبخند زیبایی زد . قرص را از پوشش بیرون اورد. دستش را زیر سر یوسف برد. یوسف ماسک را پایین کشید و ملیکا قرص را به دهانش گذاشت و لیوان اب را به دهانش برد.یوسف با جرعهای اب قرص را فرو داد. دستش را از زیر سرش بیرون اورد . گرد و غبار نادیدنی هوا دوباره یوسف را به سرفه انداخت. ملیکا ماسک را روی صورت یوسف کشید و گفت:" تا وقتی ریههات کاملا ترمیم نشده ،ماسک و باید بزنی،ریههات خیلی حساس شدن،حتی یه گرد و غبار کوچیک هم ممکنه اذیتت بکنه" یوسف با لحن شوخی پاسخ داد:" چشم خانم دکتر" ملیکا به رویش لبخند زد و گفت:" داری مسخرم میکنی؟" یوسف گفت:" نه،مگه خانم دکتر من نیستی؟" ملیکا چشم غرهای به یوسف رفت و گفت:" نخیر،من خانم دکتر شما نیستم،من کنیز شمام اقا" یوسف سرفهی کوچکی کرد و گفت:" این چه حرفیه بانو، " ملیکا دست یوسف را به دست گرفت ،بوسید و گفت:" به خدا که هیچ اقایی کنیزش و این طور نمیکنه که تو با من میکنی" انگار نگاه یوسف غمگین شد.صورت ملیکا را نوازش کرد و گفت:" ملیکای من این حرف و نزن که اون وقت ارزوی مرگ میکنم. من که به غیر از ملیکا کسی رو ندارم" ملیکا بلافاصله پاسخ داد:" غلط کردم،غلط کردم، فقط میخوام سلامت باشی،همین،دیگه هیچی نمیخوام،هیچی، کنیزیت و میکنم،تا اخر عمرم کنیزیت و میکنم" یوسف ارام پاسخ داد:" این حرف و نزن، دوست ندارم این طوری حرف بزنی، اگه خدا بهم توانش بده دلم میخواد من بهت خدمت بکنم" ملیکا با غم نگاهش کرد و گفت :" همین که خون به دلم نکنی کافیه ،خدمت پیش کش. " یوسف ارام پاسخ داد:" ببخش که اذیتت میکنم ،من شوهر خوبی برات نیستم." دوباره به سرفه افتاد. ملیکا بلافاصله اسپری را مقابل دهانش فشار داد و دوباره ماسک را روی صورتش کشید و گفت :" هنوز کامل خوب نشدی،" یوسف نفس عمیق تری کشید و گفت :" وقتی ملیکای عزیزم کنارمه حالم خوبه " ملیکا لبخند کوچکی به لب اورر و گفت :" خدا رو شکر، تو این چند روز که بازم دمار از روزگار من دراوردی . هیچ چیزی برای من بدتر از این نیست که یوسف کنارم باشه و بهم نگاه نکنه،باهام حرف نزنه. این چند روز که فقط صورت پردرد و چشمای بستت جلوی چشمم بود برام سخت گذشت. " یوسف فشار ارامیبه انگشتان ملیکا داد و گفت:" من و ببخش ملیکا جان، اگه این مهمونای ناخونده توی سینم که حالا برای خودشون صاحب خونه شدن میذاشتن یه ریز برات حرف میزدم. اما نمیدونم چرا سر به سرم میذاشتن، اذیتم میکردن،نفس که میکشیدم انگار بیشتر فرو میرفتن، حرف زدن که جای خود دارد" چشمان ملیکا باز هم غصه دار شد. یوسف دوباره دست ملیکا را با مهربانی فشار داد و گفت:" اما الان خوبم،هر چقدر بخوای برات حرف میزنم به شرطی که دیگه ناراحت نباشی" ملیکا دوباره لبخند کوچکی زد و گفت:" نه نمیخواد زیاد حرف بزنی، فقط حرفای دلت و بزن" یوسف سکوت کرد و چیزی نگفت. نگاهش به سمت پنجره رفت و بعد از مکثی کوتاه صدایش کرد:" ملیکا" ملیکا پاسخ داد:" جان ملیکا" یوسف ادامه داد:" خیلی هوس زیارت کردم، دلم میخواد برم مشهد پا بوس اقا" ملیکا لبخند زد و گفت:" باشه،بلیط میگرم هوایی میریم زیارت میکنیم و بر میگردیم" یوسف گفت:" دلم میخواد با قطار بریم، اون طوری زیارت بیشتر میچسبه،زود رسیدن خیلی حال زیارت به ادم نمیده" ملیکا پتویش را بالاتر کشید و مرتب کرد و گفت:" با قطار رفتن برات خوب نیست" یوسف به چشمان ملیکا چشم دوخت.در گلویش بغض داشت.ملیکا دست به موهایش کشید.نم اندک چشمانش را دید.ارام پرسید:" چی شده یوسفم؟" یوسف به نگاهش چشم دوخت و با لحن ارامیگفت:" چیزی نشده ملیکای من،فقط دلتنگم." ملیکا دستش را بوسید و گفت:" میریم زیارت یوسفم، میریم پیش امام رضا دلت باز میشه. قربونت بشم" اقا سید وارد سالن بیمارستان شد.ملیکا را در مقابل ایستگاه پرستاری پیدا کرد.نزدیک رفت و سلام کرد:" سلام خانم دکتر"ملیکا با خوش رویی و لبخند پاسخ داد:"سلام اقا سید،شما تشریف اوردین؟"
_" گفتین یوسف فردا مرخص میشه،خودم هم کاری داشتم، برای همین زودتر اومدم"
_" خیلی ممنون،لطف کردین"
_" خواهش میکنم،یوسف حالش چطوره؟!"
_" الحمداللهخوبه، "
_"خدا رو شکر،پس ایشاالله فردا خدمت میرسم تا با هم برگردیم"
_" راستش یوسف هوای زیارت امام رضا رو داره"
_" زیارت؟! الان؟! تنها؟!"
_" بله. الانم میخوام برم برای تهیهی بلیط هواپیما،
_" یوسف میتونه مسافرت کنه؟!
_" بله،حال یوسف تو زیارت امام رضا از بیمارستان و خونه بهتره،دو روزه میریم و بر میگردیم."
_کجا میخوایین بمونین؟!
_" جایی نمیمونیم،شب و میمونیم حرم ،اونجا هم خادمها هستن کمکش میکنن تا زیارت کنه.فرداش هم بر میگردیم
اقا سید در سکوت به فکر رفت.ملیکا گفت:" اگه سرتون شلوغ نبود ازتون میخواستم که باهامون بیایین ولی خوب..." اقا سید هنوز در فکر بود.نگاهش را بالا برد،دوباره پایین اورد و گفت:" راستش من یه خورده برای یوسف نگرانم نه اینکه نگران باشم منظورم اینه که ... خوب اگه کسی همراهتون بود خیلی بهتر میشد. "
_" یوسف خودش خیلی دوست نداره برای مسافرت دو روزه خیلی سر و صدا بکنیم. وگرنه من دوست داشتم با خانواده م درمیون بذارم"
_" شاید بهتر باشه،بذارین برای یه وقت بهتر،با لاخره پدر ومادرتون قراره برای دیدنتون تشریف بیارن،اگه با هم برین خیلی بهتره" ملیکا نفس عمیقی کشید و گفت:" شاید حق با شما باشه ولی الان یوسف نیاز به یه تجدید قوای روحی داره، باید برای خوب شدن حال دلش به این زیارت بریم. حال دل یوسف و فقط امام رضا خوب میکنه" اقا سید نگاهش را دوباره بالا اورد و گفت:" پس اجازه بدین همراهیتون کنم." ملیکا با خوشحالی لبخند زد و تشکر کرد" خیلی ازتون ممنونم اقا سید،شما جای برادر و برای من و یوسف پر میکنید" اقا سید نگاهش را پایین اورد و گفت:" خودمم دلم میخواد به پابوسی اقا برم" ملیکا با خوشحالی گفت:" نمیخوایین به یوسف سر بزنین،فکر میکنم بیدار باشه"
_" چرا،اتفاقا دلم براش تنگ شده" ملیکا لبخند زد و گفت:" پس بفرمایین تا من برگردم"