loading...

قلب بی درد

داستان ایثار

بازدید : 1077
دوشنبه 11 آبان 1399 زمان : 16:38

ملیکا در حالی که بیمار را همراهی می‌کرد گفت:" چیزی نیست،چند روز اینارو بخورین خوب می‌شین." زن تشکر کرد و از در مطب بیرون رفت.با صدای یوسف برگشت:" سلام خانم دکتر،خسته نباشین"ملیکا نگاهش را به سمتش برد:" سلامت باشی اقا معلم،چه خبر از مدرسه" یوسف با لبخند پاسخ داد:" سلامتی خانم دکتر،فقط این مچ دستم یه خورده درد می‌کنه" ملیکا جدی شد ،جلو رفت:" ببینم،کدوم دستت" روی صندلی نشست و گفت:" بذار ببینم" یوسف دستش را جلو اورد.ملیکا گفت:" کجاش درد می‌کنه" یوسف کف دستش را باز کرد و گفت:" اینجا" گل سینه‌ی زیبا و طلایی رنگی در دستش بود.ملیکا صدای یوسف را شنید:" تولدت مبارک "ملیکا ذوق کرد :" یوسف!این از کجا اومده؟!"یوسف با لبخند گفت:" خوب این یه رازه،البته ببخش که خیلی گرون قیمت نیست،اوضاع مالی بیشتر از این اجازه نمی‌داد" ملیکا با همان هیجان گل سینه را به لباسش سنجاق کرد و گفت:" عیبی نداره عزیزم،بابای پنج تا دختر بودن بالاخره ادم و کم پول می‌کنه؟" چشمان یوسف گرد شد و با تعجب و تحیر به ملیکا خیره شد:" چی؟!!" ملیکا گفت:" امروز تلفنی با مامانم صحبت می‌کردم ازش تعبیر خواب تخم کبوتر و پرسیدم،اونم از قول مادر جون گفت خواب تخم کبوتر به معنی فرزند دختره." چشمان یوسف گردتر شد.تمام دندانهایش از خنده نمایان شد:" پنج تا دختر؟!خدایا!!!!!" ملیکا با لبخند گفت:" دوست نداری بابای پنج تا دختر باشی؟" یوسف با همان چهره‌ی باز و بشاش گفت:" چرا دوست نداشته باشم.من دو تا حوری از خدا می‌خواستم،حالا مثل اینکه قراره شش تا باشن.اسم اولی رو میذارم نازنین فاطمه،دومی‌رو می‌ذارم نازنین زهرا،سومی‌رو می‌زارم نازنین زینب،چهارمی‌رو نازنین رقیه،اخری هم نازنین نرجس.چطوره؟"ملیکا لبخند زد و گفت:" حالا چرا همشون نازنین" یوسف گفت:" خوب همشون نازن دیگه"ملیکا دست یوسف را به دست گرفت و بوسید و تشکر کرد:" به خاطر هدیه قشنگت ممنون."یوسف پاسخ داد:" قابلت و نداره خانمم.من و به خاطر اسو پاس بودنم ببخش،ملیکای من لیاقتش خیلی بیشتر از ایناس"ملیکا به رویش لبخند زد و گفت:" اختیار دارین اقا. یه نگاه رضایت شما برای من به اندازه‌ی یه سرویس طلای ۲۴ عیار می‌ارزه". یوسف ابروهایش را بالا برد و گفت:" قربون این زبونت بشم که فقط دلم می‌خواد از این حرفش غنج برم". ملیکا خندید.

یوسف خسته از کار و دیدن بیمار و پیچیدن نسخه وارد خانه شد.عصر بود و چیزی به تاریک شدن هوا باقی نمانده بود.صدایش را به سلام بلند کرد:" سلام خانمم،من اومدم "به سمت اشپزخانه به پیش رفت.زودپز روی اجاق گاز ارام و قرار نداشت.ملیکا کنار اجاق گاز مشغول بود.با شنیدن صدای یوسف جوابش را داد:" سلام عزیز ،یه لحظه صبر کن الان میام"یوسف وارد اشپز خانه شد.ناگهان زودپز از جا کنده شد و خود را به سقف کوبید.یوسف وحشت زده از جا پرید:" یا ابوالفضل!!!!!!!"ملیکا را میان دستانش قاپید و به زمین هل داد.خودش را به زمین انداخت و سرو دستش را به حالت محافظ بر سر و روی و بدن ملیکا نگه داشت.زودپز در حال انفجار خود را به درو دیوار میزد و محتویاتش به همه جا پخش می‌شد.صدای برخوردش ملیکا را به وحشت می‌انداخت .دقایقی به همین صورت گذشت تا اینکه ظرف از بالا و پایین پریدن خسته شد و در گوشه اشپزخانه بی حرکت باقی ماند.با برقراری سکوت یوسف سرش را بالا برد.خودش را بلند کرد.ملیکا از جا بلند شد،حیرت زده و هراسان به دور و اطراف چشم گرداند:" خدای من،چه اتفاقی افتاد؟!"اشپزخانه اوضاع اسف باری پیدا کرده بود.یوسف نفس راحتی کشید و گفت:" بخیر گذشت،خدا رو شکر"ملیکا نگاهش را به سمت یوسف گرداند.یوسف کنارش روی زمین نشسته بود.با حیرت گفت:" تو چه طوری اومدی یوسف؟!" یوسف گفت:" همین که اومدم تو اشپزخونه،دیدم زودپز رفت هوا،اصلا نفهمیدم چی شد،فقط خودم‌ و انداختم و هلت دادم. خدا خیلی رحم کرد" ملیکا متحیر به پاهای یوسف چشم گرداند.نگاهش را گرداندو به دنبال صندلی چرخدار گشت.صندلی چرخدار با فاصله‌ی زیادی در نزدیکی در اشپزخانه بود.چشمان متحیرش را دوباره به یوسف گرداند.یوسف نگاهش کرد:" چی شده ملیکا،صدمه دیدی؟" چشمان ملیکا خیس شد .یوسف نگران شد:" چی شده ملیکا؟!" لبهای ملیکا از هم باز شد و پرسید:" تو چطوری اومدی اینجا یوسف؟" یوسف پاسخ داد:" گفتم که من اومدم تو اشپزخونه..."نگاهش به سمت در اشپزخانه رفت.صندلی چرخدارش را دید.جمله اش نیمه تمام ماند.خودش هم نمی‌دانست این فاصله را چطور طی کرده است.اب دهانش را قورت داد.نگاهش را به ملیکا دوخت و با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد گفت:" من نمی‌دونم ملیکا" اشک شوق از چشمان ملیکا سرازیر شد.دستانش را به دور گردن یوسف حلقه کرد و او را در اغوش گرفت.یوسف هنوز از انچه پیش امده بود مبهوت بود.ملیکا با چشمان خیس و لبی خندان به او چشم دوخت و با لحن بغض دارش گفت:" بلند شو یوسف،یا علی بگو بلند شو" یوسف با صدایی کم جان و بهت زده گفت:" ولی من نمی‌تونم" ملیکا هیجان زده دستانش را گرفت و گفت:" چرا،می‌تونی،بگو یا علی،بگو یا علی یوسف،بگو یا علی و بلند شو.بگو یا علی" ملیکا از جا برخاست و دستان یوسف را بالا کشید و گفت:" بگو یا علی" لبهای یوسف با تردید از هم باز شد:" یا علی" لبخند خیس از اشک ملیکا مقابل رویش بود که با اشک خدا را صدا می‌زد:" خدایا کمکش کن،خدا یا به یوسفم کمک کن،کمکش کن تا روی پاهاش وایسه،خدایا کمکش کن"پاهایش را روی زمین فشار داد،سنگینی خود را به رویشان انداخت،زانوهایش باز شد و با تمام توان او را بلند کرد.ملیکا هیجان زده از انچه می‌دید یوسف را به اغوش گرفت.صدای گریه‌های شادیش بلند شد.یوسف بازو‌هایش را به دور شانه‌های ملیکا حلقه کرد. بعد از مدتها این اولین باری بود که یک سرو گردن از ملیکا بلندتر بود و باید برای نگاه کردنش سر خم می‌کرد. او هم بغض داشت،بغضی شیرین.صدای گریان ملیکا را شنید:" خوابت تعبیر شد یوسفم،خوابت تعبیر شد.سر خم کرد و سر همسرش را که روی سینه اش بود بوسید،؛خیسی اشک روی صورتش ریخت.

اقا سید مقابل در ایستاد و شروع به ضربه زدن به در کرد.مدتی ایستاد.انگار کسی در خانه نبود.توقفش طولانی شده بود.دوباره در زد. اینکه کسی در خانه نباشد برایش عجیب بود.یوسف با قدمهای اهسته در حالی که دست به دست ملیکا داده بود جلو می‌رفت. در مقابل در متوقف شد.دستش را به قفل در انداخت و‌‌ان‌را باز کرد.با شنیدن صدای باز شدن در سرش را بلند کرد:" سلام خانم ..."خشکش زد.کلام در دهانش یخ زد.حیرت زده به لبخند صمیمی‌مقابلش چشم دوخت.یوسف قدمی‌به جلو گذاشت و با لبخند سلام کرد:" سلام سید جان".حیرت زده گفت:" خدای من!!! باورم نمی‌شه"یوسف را سخت در اغوش گرفت:" باورم نمی‌شه.خدایا شکرت"با صدای بلند خندید،او را از خود جدا کرد و گفت:" بزار درست نگات کنم.خدای من.انگار دارم خواب می‌بینم"یوسف با لبخند گفت:" نه مهدی،خواب نمی‌بینی،بیدار بیداری"اقا سید با چشمانی خیس و پر از هیجان سر تا پای یوسف را ورانداز کرد و گفت:" خدا بنده‌های خوبش و اجابت می‌کنه،تو بنده‌ی خوب خدایی" دوباره او را در اغوش گرفت.

یوسف دست در دست ملیکا در حالی که عصایی را به دست دیگر داشت از خانه خارج شد.افتاب هنوز خوب هوا را روشن نکرده بود و هوا در گرگ و میش سپیده دم بود.ملیکا گفت:" نگفتی می‌خوای کجا بری؟" یوسف نگاهش کرد و گفت :" سر خاک محمد،می‌خوام اولین جایی که با پاهای خودم می‌رم اونجا باشه،هوا که روشن شد بریم مدرسه."با قدمهای اهسته به پیش رفت.ملیکا با تمام توجه مواظبش بود.در مقابل مزار ایستاد و سلام کرد:" سلام محمد جان،مهمون نمی‌خوای؟"زانوهایش را خم کرد،ملیکا کمکش کرد.کنار سنگ مزار نشست.دستش را روی سنگ مزار کشید.ملیکا ظرف ابی را که به دست داشت روی سنگ ریخت.زمزمه‌های ارام یوسف را می‌شنید که برایش فاتحه می‌خواند.یوسف دست دیگری بر سنگ مزار کشید و گفت:" محمد جان، پسرت بزرگ شده،من نمی‌تونستم براش پدری کنم ولی سعی کردم دوست خوبی براش باشم. محمد جان،اونجا که هستی هوای من و هم داشته باش. محمد جان خواستم اولین جایی که میام پیش تو باشه تا قدمام و با خاک پاک تو متبرک کنم.تا به هر سمتی که می‌رم به سمت تو باشه.من همیشه منتظرم،منتظرم تا شما‌ها رو بیبینم.ابراهیم،حسین ، مصطفی،مرتضی ...احمد،موسی،رضا،سعید،حمید،الیاس،...دلم براشون تنگ شده.قلب ملیکا فشرده شد.از این حرف یوسف می‌ترسید.یوسف متوجه تغییر حال ملیکا شد.دست روی دستش گذاشت.لبخند کوچکی به لب اورد و با لحن ارامی‌گفت:" نگران نباش،هر جا بریم با هم میریم.تنهایی جایی نمی‌رم " ملیکا لبخند ارامی‌زد،انگار دلش ارام شد.دو دست در دست هم،و دو گام پا به پای هم در مسیر روشنایی افتاب به پیش می‌رفتند.قلبهایشان ارام بود و دردی نداشت.انگار تمام وجودشان پر از شادی و احساس ارامش بود،ارامشی که برای همیشه و تا ملاقات خدا انان را همراهی می‌کرد.

تقدیم به قهرمانان سرزمینم

شهدای زنده‌ی کشورم

جانبازان سرافراز میهنم

خاک پایتان سرمه‌ی نگاهمان

BTS Fake Love MV ~
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی