loading...

قلب بی درد

داستان ایثار

بازدید : 420
شنبه 25 مهر 1399 زمان : 8:36

اقا معلم رو به بچه‌ها کرد و گفت:" می‌تونید وسایلتون و جمع کنید،برای امروز کافیه.برای امتحان ریاضی فردا اماده باشید.می‌تونید برید." بچه شروع به جمع کردن کتابهای خود کردند و یکی یکی با خدا حافظی از کلاس بیرون رفتند.اقا معلم نگاهش را به سمت علی برد و صدایش کرد:" علی" علی بلافاصله سرش را بلند کرد و پاسخ داد:" بله اقا معلم" اقا معلم ادامه داد:" تو بمون کارت دارم" علی کیفش را روی میز گذاشت و نشست:" چشم اقا" اقا معلم دوباره نگاهش را پایین اورد و مشغول کار خود شد.کم کم کلاس خالی شد و تنها علی باقی ماند.اقا معلم همچنان مشغول نوشتن بود.با صدای علی سرش را بلند کرد:" اقا معلم کاری باهام داشتین؟" اقا معلم که تازه متوجه خالی شدن کلاس شده بود لبخندی به لب اورد و گفت:" اره پسرم،بیا جلوتر می‌خوام باهات حرف بزنم" علی از جا بلند شد و جلو رفت و مقابل اقا معلم ایستاد. اقا معلم دست از کار کشید.دفتر مقابلش را بست و کناری گذاشت.رو به علی کرد و با لبخند مهربانی نگاهش کرد :" خوب علی جان حالت که خوبه ؟" علی لبخند به لب اورد و پاسخ داد:" بله اقا" اقا معلم باز هم پدرانه نگاهش کرد و ادامه داد:" علی جان چند روزه دمقی.خیلی تو خودتی. انگار سر کلاس هواست خیلی جمع نیست. خسته و خواب الوده‌‌‌ای ، چیزی شده؟" علی سرش را پایین انداخت و گفت:" ببخشید اقا معلم ،اخه باید به مادرم کمک کنم." اقا معلم با همان نگاه پدرانه پرسید:" چه کمکی؟" علی پاسخ داد:" مامانم فرش می‌بافه.اما الان چند روزه چشماش درد گرفته و دیگه نمی‌تونه فرش ببافه،برای همین من تصمیم گرفتم تا خودم بعضی کارا رو انجام بدم تا مادرم مجبور نباشه دوباره فرش ببافه" یوسف در فکر فرو رفت.با وجود اینکه گمان می‌کرد از شرایط شاگردانش با اطلاع است،اما انگار چنین نبود." نگاهش جدی تر شد و گفت:" من نمی‌دونستم که مادرت دچار مشکل شده،چرا زودتر بهم نگفتی؟!"علی نگاهش را پایین اورد و گفت:" مامانم دلش نمی‌خواد چیزی به کسی بگه" مکثی کرد و با حالتی از خجالت ادامه داد:" می‌خوام کار کنم و براش عینک بگیرم.مامانم می‌گه اگه عینک بگیره باز هم می‌تونه فرش ببافه" یوسف لبش را گاز گرفت و حالتی از شرمندگی در درون خود احساس کرد.بعد از مکثی کوتاه گفت:" چرا بهم چیزی نگفتی؟ما که با هم دوست بودیم،دلم نمی‌خواست چیزی باشه که بتونم کاری بکنم اما با‌هام در میون نذاشته باشی" علی دوباره نگاهش را پایین اورد و گفت:" ممنون اقا معلم،خودم می‌تونم کار کنم و برای مامانم..." اقا معلم حرفش را قطع کرد و با جدیت گفت:" انتظار داشتم لااقل باهام مشورت کنی.مادرت زن رنج کشیده و تو داریه. می‌دونم که از ترحم و دلسوزی خوشش نمیا د، اما انتظار داشتم تو که دوست من هستی در مورد کاری که می‌خوای انجام بدی باهام مشورت کنی." علی سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.اقا معلم دست روی شانه اش گذاشت و گفت:" علی، تو مثل پسرم هستی ، می‌خوام که تو هم با من رو راست باشی. نگران مادرت نباش، ادرس یه چشم پزشک و بهت می‌دم برین پیشش. به مادرت بگو در مورد هزینه هم فکرش و نکنه. هر چه قدر باشه پرداخت می‌شه. به خاطر پول عقب نندازه. ممکنه خدای نکرده مشکلش جدی تر بشه." علی لبخند کوچکی به لب اورد و تشکر کرد:" ممنون اقا معلم" اقا معلم نفس بلندی کشید و گفت:" علی جان می‌دونی که مادرت برای بزرگ کردنت خیلی زحمت کشیده؟" علی جواب داد:" بله اقا معلم" اقا معلم گفت:" پس تو هم باید کاری کنی که خستگی این همه زحمت از تنش بره. باید براش مایه افتخار باشی". علی پاسخ داد:" بله اقا معلم" اقا معلم ادامه داد:" مادرت تنهاست، مجبور شده این مسیر سخت زندگی رو تنهایی طی کنه تا بچه ش و به سلامت بزرگ کنه. این برای یه زن خیلی سخته. تنهایی برای هر کسی سخته، مرد باشه یا زن ، اما برای یه مادر سخت تره. اون می‌خواد تمام زندگیش و بده تا بچش خوب و سالم و شاد زندگی کنه و بزرگ بشه. اون خودشه و از یاد می‌بره تا بچش ارامش داشته باشه. می‌دونی علی جان مادرت خیلی چیزا رو تحمل می‌کنه اما دلش نمی‌خواد تو از سختیاش چیزی بدونی. " علی گفت:" من کمکش می‌کنم. می‌تونم کار کنم و بهش کمک کنم." اقا معلم لبخند پدرانه‌‌‌ای به لب اورد و گفت:" افرین پسرم که به فکر مادرت هستی" دستش را در دست گرفت و دوباره تکرار کرد: " افرین، افرین مرد با غیرت، تو دیگه مرد شدی. همین که به فکر کار کردن برای کمک به مادرت هستی نشون می‌ده که مرد شدی". علی سر به زیر انداخت و لبخندی به لب اورد.اقا معلم بعد از مکثی کوتاه گفت:" اما علی جان مادرت به غیر از این چیزای دیگه هم نیاز داره. " علی با علامت سوال نگاهش کرد. اقا معلم ادامه داد:" و تو هم همین طور. مادرت نیاز به یه همراه داره ، نیاز به کسی که کنارش باشه و سختی راه زندگی رو براش راحت تر کنه و تو نیاز به کسی داری که بتونه جای خالی پدر و برات پر کنه. " صورت علی حالتی از ناخشنودی به خود گرفت. اقا معلم ادامه داد:" کسی که تو و مادرت و حمایت بکنه . که تکیه گاه مادرت باشه. کسی که تو تنهاییاش باهاش باشه و تو سختیا همراهیش کنه ." مکث کرد و دوباره ادامه داد:" مادرت نیاز داره که یه مرد کنارش باشه".اقا معلم مکث کرد. علی از انچه از اقا معلم می‌شنید راضی نبود. انگار او هم داشت مانند بقیه حرف می‌زد. وقتی زن‌های در و همسایه به خانه شان می‌امدند و این حرفها را در گوش مادر می‌خواندند و مادر هر بار جواب داده بود که علی مرد خانه‌ی اوست. وقتی این حرفها را از زبان مردان اشنا و فامیل و دور و اطراف شنیده بود و مادر باز جواب داده بود که علی مرد خانه‌ی اوست. وقتی مادر تنها شده بود . در تنهایی در مقابل عکس بابا اهسته اهسته اشک ریخته بود و بی صدا از حال و روزش به بابا گله کرده بود و به بابا گفته که بعد از او علی مرد خانه‌ی اوست. علی با حسی از غیرت مردانه به اقا معلم نگاه کرد و گفت:" من مواظب مادرم هستم. کار می‌کنم و هر چی بخواد براش می‌گیرم". اقا معلم با ملایمت نگاهش کرد و گفت:" علی جان، هم تو و هم مادرت به کسی احتیاج دارین که جای خالی بابا رو براتون پر بکنه." نگاه‌های علی جور دیگری شد. صورتش برافروخته شد و با عصبانیت و تندی گفت:" من خودم بابا دارم" و دستش را به تندی از میان انگشتان اقا معلم بیرون کشید و از کلاس بیرون دوید. اقا معلم از اینکه نتوانسته بود‌‌ان‌طور که باید با علی حرف بزند ناخرسند بود. شاید باید جور دیگری با او صحبت می‌کرد. نفس بلندی از تاسف کشید و در حالی که به میز مقابلش خیره مانده بود به فکر فرو رفت. یوسف در ماموریت خود شکست خورده بود.

داستان عاشقانه ی ایثار
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی