loading...

قلب بی درد

داستان ایثار

بازدید : 290
چهارشنبه 15 مهر 1399 زمان : 9:37

_"همین طوری یهویی شد،بد جوری دل گرفته بودم.هیچ چیزی جز پیش اقا بودن دلم و اروم نمی‌کرد."

نگاهش را به سمت یوسف برد و دوباره پایین اورد و گفت:" در ضمن یه نذری هم داشتم که باید ادا می‌کردم" یوسف با لحن کنایه امیز گفت:" پس حالا دیگه بی خبر می‌ری زیارت؟" اقا سید لبخند کوچکی به لب اورد وگفت:"،موقع بستری بودنت تو بیمارستان خانم دکتر ازم خواست که به مشهد برم و شفات و از اقا بخوام .گفت که قول و قراری با اقا داره.بعد هم یه النگوی طلا بهم داد و ازم خواست که اونو توی ضریح بندازم.من هم قبول کردم" نگاه یوسف جدی تر شد.اقا سید ادامه داد:"اما اون النگو رو گم کردم.نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده بود،انگار اب شده بود رفته بود زیر زمین.خیلی نگران بودم.خوب امانت داری نکرده بودم.از طرفی هم نگران حالت بودم.بعضی موقع‌ها تنها چاره‌ی کار چنگ زدن به دامن اهل بیته.با پس اندازی که داشتم یه النگوی دیگه خریدم و به مشهد رفتم.اونو به نیابت از خانم دکتر توی ضریح انداختم " نفس عمیقی کشید و ادامه داد:" بد جوری دل شکسته بودم،انگار خانم دکتر تمام غم و غصه‌های خودش و همراه من کرده بود.یه دل سیر گریه کردم ،دعا کردم و از اقا شفای برادرم و خواستم.انگار کوهی از غم توی دلم بود.غم خودم،غم زهرا ،غم فاطمه،غم خانم دکتر،دلم از غصه داشت می‌ترکید.وقتی برگشتم و خبر بهتر شدن حالت و شنیدم احساس کردم که کاری که خانم دکتر ازم خواسته بود و درست انجام دادم.دیگه به اون النگو فکر نکردم." مکثی کرد و ادامه داد:" اما بعد از گذشت این مدت دوباره اونو پیدا کردم!برام خیلی عجیب بود.نمی‌دونستم باید باهاش چی کار کنم.‌از طرفی هم هوای زیارت داشتم.بی معطلی و بی مقدمه راهی مشهد شدم.خواستم تا النگو رو به ضریح اقا بندازم اما اونو جا گذاشته بودم.زیارت کردم و برگشتم" نفس عمیق دیگری کشید و گفت:" حالا اون النگو اینجاست" بعد دستمال سفیدی را از جیبش بیرون اورد و روی میز مقابل یوسف گذاشت.نگاه یوسف به سمت‌‌ان‌رفت.دستمال را باز کرد و درخشش طلایی النگو نمایان شد.ان را می‌شناخت.این هدیه‌‌‌ای بود که خود به ملیکا داده بود.و او از تمام جواهرات خود فقط‌‌ان‌را برای خودش نگه داشته بود و ما بقی را صرف برپایی این مطب و داروخانه کرده بود.صدای اقا سید را شنید:" نمی‌دونم حکمتش چیه،ولی انگار قرار نیست این النگو مال اقا باشه.حالا هم اوردمش تا پسش بدم.خانم دکتر بهتر می‌دونه باهاش چیکار کنه" یوسف نگاهش را به سمت اقا سید گرداند و گفت:" مهدی جان،تو حق برادری رو در حق من تموم کردی.به خاطر این لطف ازت ممنونم ." اقا سید لبخندی زد و گفت:" من فقط سفارش خانم دکتر و انجام دادم .خدا رو شکر که این نذر و نیازا و دعاها بی جواب نموند" نگاه یوسف دوباره به سمت النگو رفت و گفت :" اما فکر می‌کنم صاحب این طلا خودت باشی.چون با مال خودت نذر ملیکا رو ادا کردی" :

_" نه یوسف جان،من خودم صاحب اون نمی‌دونم.اگه مال من بود که من می‌خواستم بدم به امام رضا،اما ...نشد"

_" بهتر اونوصرف مسجد بکنی،مگه نگفتی برای مسجد به پول احتیاج داری؟

_" می‌خوام که خانم دکتر و از موضوع با خبر کنم.این طلا برای خانم دکتره،اون بهتر می‌دونه باهاش چیکار کنه"

یوسف سکوت کرد و چیزی نگفت.اقا سید گفت:" لطفا به جای من همه چیزو براش تعریف کن.هر چی خانم دکتر بگه من قبول می‌کنم" نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد و گفت:" خوب یوسف جان،من دیگه باید برم،کاری دارم که باید انجام بدم" یوسف بلافاصله پرسید:" فکرات و کردی؟ملیکا با زینب خانم صحبت بکنه؟" اقا سید لبخندی زد و با حالتی از خجالت پاسخ داد:" اگه زحمت نمی‌شه بله" یوسف با شعف خندید:"مبارکه"

یوسف دستمال نمداری را که به دست داشت روی میز کشید و گفت:"خوب خانمم دیگه چی کار کنم ؟ اینم از گرد گیری. اشپزخونه حسابی برق افتاد." ملیکا با لبخند در حالی که اخرین بشقاب را اب می‌کشید گفت:" ممنون عزیز دل،برو یه خورده تو اتاق دراز بکش خستگی در کن ." یوسف دستمال را روی میز گذاشت و گفت:" چشم ، ملیکا جان اگه کارت تموم شده یه سر بیا تو اتاق کارت دارم"ملیکا سرش را به سمتش گرداند و گفت:" خوب همین جا بگو.چی کارم داری؟" یوسف دستش را به چرخ‌های صندلیش انداخت و گفت:" می‌خوام یه چیزی رو بهت نشون بدم" ملیکا ظرفی را که به دست داشت را در میان بقیه ظرفها گذاشت و گفت:" باشه،برو منم میام." یوسف از اشپزخانه بیرون رفت.

ملیکا در اتاق را باز کرد و با ظرف میوه‌‌‌ای در دست وارد اتاق شد.یوسف کنار میز مشغول مطالعه بود.سرش را به سمتش گرداند و لبخندی به لب اورد.ملیکا ظرف میوه را روی میز گذاشت و کنارش روی صندلی نشست و با همان نگاه مهربان همیشگی نگاهش کرد و گفت:" خوب من اومدم چی می‌خواستی بهم نشون بدی" یوسف دست نوازشش را روی صورت همسرش کشید.دستش را میان انگشتانش گرفت و به ارامی‌فشار داد و با لبخندی پر محبت نگاهش کرد.دستش را بلند کرد و به لبانش چسباند و بوسید و گفت:" ملیکای من،هنوز هم نمیدونم به ملیکای من تو نبودنای من و تو مریضیای من چی گذشته" ملیکا پاسخ داد:" تو نبودنات فقط یه چیز می‌خواستم اونم نبودن بود.می‌خواستم نباشم تا نبودنت و نبینم."مکث کرد و ادامه داد:" تو مریضیات می‌خواستم تمام دردت مال من باشه،تا یوسفم دردی نداشته باشه"یوسف بازوانش را به دور همسرش حلقه کرد و او را در اغوش گرفت و ارام گفت:" اما من حاضر نیستم ملیکای من به خاطر من درد بکشه"پیشانی همسرش را بوسید و او را از خود جدا کرد.کشوی میز را باز کرد و دستمال سفید‌ی را که اقا سید به او داده بود را مقابل ملیکا گذاشت و گفت:" این و مهدی بهم داد تا بدم بهت"ملیکا با تعجب پرسید:" این چیه ؟!"یوسف دستمال سفید را باز کرد.ملیکا با تعجب به‌‌ان‌خیره شد:" ولی من این و داده بودم به اقا سید تا..." یوسف دستش را به دست گرفت و فشار مهربانی داد و گفت:" اره ملیکا جان،مهدی موضوع رو برام گفت و گفت که اون موقع گمش کرده ،برای همین از پول خودش نیتت و ادا کرده" ملیکا هنوز با همان حال متعجب به النگو خیره مانده بود.یوسف ادامه داد:" اما حالا پیدا شده،ازم خواست تا این و بهت پس بدم" ملیکا با دیدن النگو دوباره به یاد‌‌ان‌روزهای تلخ افتاد.با لحنی غمناک گفت:" یاد اوری اون روزها هنوز هم برام سخته." نگاهش به سمت یوسف رفت و گفت:" اون موقع بعد از کلی انتظار که خدا دوباره تو رو بهم برگردوند.با خودم عهد کرده بودم که بعد از مرخص شدنت از بیمارستان و برگشتنت به خونه این النگو رو به عنوان صدقه‌ی برگشتنت به حرم امام رضا بدم.اما این کار و نکردم.اخه دوسش داشتم.این اولین هدیه‌‌‌ای بود که ازت گرفته بودم و من و به یاد روزای قشنگم می‌انداخت.با خودم فکر کردم که امام رضا نیازی به طلای من نداره و در عوض کار خیر دیگه‌‌‌ای انجام می‌دم.بعد از اون اتفاقا ،وقتی فکر کردم دارم از دستت می‌دم و کاری هم از دستم بر نمیاد یاد قرار خودم با امام رضا افتادم.حاضر بودم به هر دری بزنم تا یوسفم و نجات بدم.زمین و زمان برام تیره و تار شده بود.توی بیمارستان النگو رو به زحمت از دستم دراوردم و به اقا سید دادم ،بهش التماس کردم تا به مشهد بره و اونو داخل ضریح بندازه و شفاتو بخواد.تو حال خودم نبودم.فقط گریه می‌کردم و التماس می‌کردم.حال بدی داشتم.با خودم می‌گفتم اگه به عهدم وفا می‌کردم شاید الان یوسف تو این حال نبود.نمی‌دونم چرا این طوری فکر کردم." مکثی کرد ،نفس عمیقی کشید و گفت :"اما خدا نمی‌تونه این قدر بی رحمانه با بنده‌ی خودش رفتار کنه."دوباره مکث کرد. نگاهش به روی دستش رفت و گفت:" هنوز جای بریدگی النگو روی دستم هست"نگاه یوسف هم روی دست ملیکا رفت،خط زخمی‌روی دستش نمایان بود که تا‌‌ان‌زمان متوجه‌‌ان‌نشده بود." یوسف دست ملیکا را بلند کرد و روی خط زخم را بوسید.نگاه مهربانش را به چشمان همسرش دوخت و با لحن ارامی‌گفت:" نه نمی‌تونه" ملیکا گفت:"شاید به همین خاطره که این الگنو دوباره اینجا برگشته.من فکر درستی نکردم" یوسف بازویش را به دور شانه‌های ملیکا حلقه کرد .پیشانیش را دوباره بوسید به چشمانش چشم دوخت و گفت:" منم همین فکر و می‌کنم.خدا نسبت به کسی کینه نداره.اما امتحانای خدا ،ادم و فشار می‌ده. اونی برنده ست و جایزه ش خشنودی خدا و بهشت خداست که صبور باشه و صبوری کنه "ملیکا به چشمان یوسف که همیشه عاشقشان بود چشم دوخت و با حالتی از نگرانی گفت:" نه یوسف،بیشتر از این نمی‌تونم.به خدا که بیشتر از این تحملش و ندارم.اگه قراره خدا تو رو ازم بگیره،ازش می‌خوام که قبل از تو جون من و بگیره" صدایش از بغض لرزید و چشمانش از خیسی اندکی که در انها جمع شده بود برق زد.دستانش را بلند کرد و سریوسف را میان دستانش گرفت و گفت:" خودت می‌دونی که من از همه چیز این دنیا فقط تو رو انتخاب کردم.هیچ وقت به خاطر هیچ چیز سرت منت نذاشتم.با همه چیز ساختم فقط به خاطر اینکه تو رو داشته باشم.اما این بار می‌خوام این کار و بکنم.مکثی کرد ،به عمق چشمان یوسف زل زد و گفت:" می‌دونم که پیش خدا ارزشی داری که من ندارم.اما می‌خوام به خاطر سختیهایی که برات کشیدم از خدا بخوای که این خواسته‌ی من و قبول کنه"یوسف دستانش را روی دستان ملیکا که هنوز صورتش را میان خود گرفته گذاشت و گفت:" نگران نباش ملیکای من،خدا هر کسی رو به اندازه‌ی توان و تحملش امتحان می‌کنه." ابروهای ملیکا لرزید و با لحنی ارام گفت:" یوسف،مدیون منی اگه این و از خدا برام نخوای.بعد از تو نمی‌خوام زنده باشم."یوسف همسرش را میان بازو‌هایش گرفت و مهربانانه به اغوش کشید و گفت:" از خدا می‌خوام تا هر وقت که ملیکا ازم سیر بشه ،بهم فرصت بودن بده.منم می‌خوام مثل ملیکای خودم که به خاطر من همه چیز و تحمل کرد؛ منم می‌خوام به خاطر ملیکای خودم هر دردی رو تاب بیارم ." مکثی کرد و ادامه داد:" برام دعا کن عزیزدلم.برام دعا کن" بغض دوباره گلوی ملیکا فشار داد و گفت:" خدا یا درد یوسفم و به من بده.خدا یا دردش و به من بده" .نوازش ارام دستان یوسف را بر سرش احساس کرد. نوازش این دستها ارامش بخشترین چیز برای ا‌و بود.

مصاحبه فرهنگیان - رتبه کنکور - آقای ع - نگرانی
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی