با شنیدن صدای در ملیکا چادرش را به سر کرد و گفت:" فکر میکنم اقا سید باشه" یوسف بشقابها را روی میز چید.با صدای سلام سید سرش را به سمتش گرداند و با خوشرویی جوابش را داد.اقا سید با عبا و عمامه امده بود.معلوم بود که بعد نماز جماعت مسجد مستقیم راحش را به انجا کج کرده است. نزدیک شد و دست داد. ملیکا تعارف کرد:" بفرمایید بشینید سر سفره غذا" اقا سید سرش را پایین انداخت:" خیلی ممنون،ببخشید راضی به زحمت نبودم" ملیکا پاسخ داد:" خواهش میکنم زحمتی نیست،بفرمایید" اقا سید باانعبا و عمامه جور دیگری به نظر میرسید.کنار یوسف روی صندلی نشست.یوسف گفت:" سید جان با این لباس یه ابهتی خاصی پیدا میکنی" سید خندید و گفت:" شما لطف داری یوسف جان" ملیکا دیس غذا راروی میز گذاشت :" تعارف نکنید،بفرمایید"
_" من به یوسف گفتم که خیلی زحمت نکشین"
_" خواهش میکنم،قابلی نداره،بفرمایید"
یوسف بشقاب مقابلش را برداشت و غذا کشید و مقابلش گذاشت:" بفرما سید جان،"
_" خیلی ممنون،شما من و شرمنده میکنید،من که نمیتونم همچین پذیرایی از شما بکنم"
یوسف به کنایه گفت:" مهدی جان،از خونهی بدون کد بانو انتظاری نمیشه داشت.ما هم انتظاری از شما نداریم" سید گفت:" یوسف جان،بقیه اره،شما هم اره،شما هم به ما کنایه میزنی؟" یوسف خندید و گفت:" بالاخره تا این حرفا رو نشنوی کاری نمیکنی،میگم که به فکرش باشی" ملیکا گفت:" حاج اقا یوسف درست میگه،شما هم باید در این مورد فکری بکنید" اقا سید سرش را تکان داد،نفس عمیقی کشید و گفت:"ای بابا خانم دکتر،کار ما از این حرفا گذشته،نه وقتش و دارم،نه موقعیتش و نه پولشو ، و نه کسی که بخواد با ادمیمثل من زندگی کنه" یوسف لیوان اب را برداشت گفت:"انشاالله همهی اینا جور میشه.فقط یه جو همت و اراده میخواد" اقا سید گفت:" سرم خیلی شلوغه،درسهای حوزه از یه طرف،کارای کشاورزی و باغ از یه طرف ،کارای رتق و فتق مردم روستا و نمیدونم رسیدگی به مشکلات روستا و سر و کله زدن با دهیار و فرماندار و استاندار و....خلاصه اینکه اینقدر کار سرم ریخته که فرصت سر خاروندن ندارم. ملیکا گفت:" با تمام اینا،باید به فکر خودتون هم باشید" اقا سید همان طور که نگاهش روی بشقاب بود گفت:" چشم" نگاه ملیکا به سمت یوسف رفت.یوسف لبخند کوچکی به لب اورد.با صدای اقا سید نگاهشان به سمتش رفت:" فردا باید برم شهر،باید دربارهی هزینهی تعمیرات مسجد با امور مساجد صحبت کنم.مسجد نیاز به تعمیرات داره،سقفش چکه میکنه باید قیر قونی بشه،دستشوییها و وضو خونه هم همین طور.یه مقدار از مردم روستا پول جمع شده اما کافی نیست.باید ببینم میتونم هزینه شو جور کنم یا نه" یوسف گفت:"چطوریه،کمک بلاعوضه یا چیز دیگه ایه" اقا سید غذایش را فرو داد و گفت:" ظاهرا قراره به مساجد یه پولی رو برای تعمیرات بدن.این طور که معلومه امور مساجد برای مساجد مناطق محروم یه بودجهای رو دردظر گرفته.باید زودتر برم دنبالش و اقدام کنم.اگه به تاخیر بندازم ممکنه بهمون نرسه یا دیر برسه.به هر حال متقاضی زیاده.مسجد روستا واقعا به این پول نیاز داره.اگه بتونیم یه دستی به سر و روی مسجد بکشیم خیلی خوب میشه" یوسف گفت:" پس میخوای با اون پول سقف مسجد قیر گونی کنی و وضو خونه رو درست کنی؟" اقا سید گفت:" راستش من که دلم میخواد خیلی کارای دیگه هم بکنم.دلم میخواد شکل و ظاهر مسجد و جوون پسند تر بکنم تا جوونا و نوجوونا بیشتر استقبال کنن." یوسف پرسید:" مثلا چی کار" :" مثلا یه کتابخونه برای مسجد درست کنم و از این جور کارها ملیکا گفت:" حاج اقا درست کردن کتابخونه هزینه زیادی نمیخواد.برای اول کار یه قفسه تهیه کنید و کتابهای خوبی رو که هر کس توی خونش داره بخوایین که به مسجد هدیه کنه. یوسف گفت:" اتفاقا خانمم راست میگه.ما هم کتابهای خوبی داریم که میتونیم به کتابخونهی مسجد هدیه بدیم" اقا سید لبخند رضایتی به لب اورد و پاسخ داد:" اره،بد فکری نیست."
اقا سید اخرین لقمهی غدا را هم فرو داد و الحمداللههی گفت و از ملیکا تشکر کرد:" خیلی ممنون خانم دکتر،دست شما درد نکنه.واقعا خوشمزه بود و حسابی چسبید" ملیکا لبخندی به اورد :" نوش جان" یوسف رو به سید کرد و گفت:" ایشاالله یه بار شما ما رو به یه شام مفصل دعوت بکنین.مال ما که خیلی مفصل و اعیونی نبود." اقا سید ابروهایش را بالا برد:" این حرفا چیه یوسف جان.مگه از این بهتر هم میشد؟!اونم برای من که بالاخره زندگی مجردی دارم و خودت میدونی زندگی مجردی چه جوریه" یوسف خندید و گفت:" خوب پس باید یه فکری برای خودت بکنی" اقا سید سرش را پایین اورد.ملیکا بلند شد و مشغول جمع کردن سفره شد.یوسف بشقابها را روی هم گذاشت و رو به ملیکا گفت:" من سفره رو جمع میکنم ،شما فقط زحمت بردنش و بکشید." ملیکا چشمیگفت و با نگاهش فهماند که موضوع اصلی را به میان اورد.یوسف لبخند تاییدی به لب اورد،رو به مهدی کرد و گفت:" امروز مادر علی اومده بود مدرسه" سید با یک علامت سوال نگاهش کرد و منتظر ادامهی حرف یوسف شد.یوسف ادامه داد:" راجع به اوضاع درسی علی میپرسید.خانم خوبی به نظر میاد.برخوردش خیلی با احترام و با شرم و حیاست.اون جوری که از علی شنیدم مادرش براش خیلی زحمت میکشه و برای چرخوندن زندگی در تقلاست." یوسف مکثی کرد ،نگاهش را روی میز برد و گفت:" ولی خوب..." حرفش نیمه تمام ماند.اقا سید با همان علامت سوال نگاهش پرسید:" چیزی شده ؟!مشکلی براشون پیش اومده؟"ملیکا با سینی چای نزدیک شد و سینی را روی میز گذاشت. یوسف استکانی از چای را برداشت و مقابل سید گذاشت.سید تشکر کرد.ملیکا روی صندلی کنار یوسف نشست.استکان دیگری را مقابل ملیکا گذاشت و گفت:" دستت درد نکنه .چای خوش رنگیه"، دوباره رو به اقا سید کرد و گفت:" نه مشکل خاصی که پیش نیومده،ولی خوب همون جور که زندگی برای یه مرد مجرد خیلی راحت نیست،یه زن تنها هم بدون مرد و یه تکیه گاه محکم، زندگی سختی داره؛به خصوص اگه بار بزرگ کردن یه بچه هم روی دوشش باشه." اقا سید متفکرانه نگاهش را روی میز چای مقابلش برد.دوباره نگاهش را به سمت یوسف برد و گفت:" من همیشه سعی کردم از کمک بهشون دریغ نکنم.الانم اگه چیزی هست که بتونم کاری براشون بکنم در خدمتم" یوسف قندی از داخل قندان برداشت و لبخند کوچکی به لب اورد و گفت:" بعضی موقعها میشه با یه قند شیرین بعضی چیزای تلخ ،مثل این چای تلخ ، خوردنی و دلچسب کرد."اقا سید هم لبخند زد .قندی از قندان برداشت و پاسخ داد:" همین طوره" قند را به دهان برد و استکان چای را به لبش چسباند.یوسف نگاهش را به سمتش برد و گفت:" میخواستم بدونم نظرت دربارش چیه؟" سید جرعهای از چای را فرو داد و گفت:" دربارهی چی؟" با پاسخ یوسف چای به گلویش پرید :" دربارهی زینبخانم،مادر علی". اقا سید به سرفه افتاد . یوسف دستی به پشتش زد و گفت:" چی شد سید جان" اقا سید در حالی که سرفه میکرد گفت:" چیزی نیست،چای پرید تو گلوم"یوسف خندید و گفت:" نکنه گفتم زینب خانم..." قبل از اینکه حرفش به پایان برسد جرعهی دیگری از چای به گلوی اقا سید پرید.یوسف به ارامیبه پشتش زد و با خنده گفت:" هول نکن سید جان،هنوز که خبری نشده" ملیکا خندهی کوچکی کرد.سید استکان چای را پایین اورد و با دستپاچگی در حالی که هنوز سرفه میکرد گفت:" اذیتم نکن یوسف،خوب نیست جلوی خانم دکتر" یوسف نگاهش را به سمت ملیکا برد،چشمکی زد و گفت:" اتفاقا خانم دکتر هم با من هم نظره،به نظر اونم زینب خانم مورد مناسبیه،شما دو تا به هم میخورین" اقا سید سینه اش را صاف کرد و گفت:" راستش من اصلا در موردش فکر نکردم."یوسف گفت:" خوب از این به بعد فکر کن" اقا سید بدون اینکه نگاهش را از روی میز بلند کند گفت:" اینقدر سرم شلوغه و مشغله دارم که فرصت فکر کردن به این چیزا رو ندارم"ملیکا گفت:" مشغله همیشه هست.هیچ وقت نمیشه منتظر موند تا روزی برسه که هیچ کار و مشغلهای نباشه" یوسف ادامه داد:" ملیکا راست میگه مهدی جان،بهتر قضیه رو جدی بگیری"سید ساکت بود چیزی نمیگفت.بعد از دقیقهای سکوت یوسف گفت:" چی میگی داداش،نظرت چیه؟" چشمان اقا سید در اطراف میز چرخید و بدون اینکه نگاهشان کند با حالتی از تردیدگفت:" والله چی بگم!شما من و غافلگیر کردید.راستش یه جورایی شوکه شدم.فکر نمیکردم قراره در اینباره صحبت بکنید" یوسف خندید ،نگاهش به سمت لب خندان ملیکا رفت و گفت:" من و خانمم فکراش و کردیم .اگه تو راضی باشی خانمم با زینبخانم صحبت میکنه.ان شاءالله که اونم راضی میشه." اقا سید همچنان در حالتی از گیجی و تردید بود:" من اصلا فکر نمیکنم که زینبخانم راضی بشه"یوسف پرسید :" برای چی؟"
_" شنیدم که قبلا کسایی پیشنهاد ازدواج بهش دادن،اما ردشون کرده.به نظرم که دلش نمیخواد علی زیر دست یه ناپدری بزرگ بشه"نفس عمیقی کشید و گفت:" البته حق هم داره،بچهای که پدری مثل محمد داشت،نمیتونه هر کسی رو به عنوان پدر قبول کنه."
-" اگه اون ادم هم ردیف پدرش باشه چی؟"
نگاه حسرت سید به سمت یوسف رفت و گفت:" من هم ردیف محمد نیستم یوسف جان،اگه بودم که الان اینجا نبودم،اگه بودم الان منم پیش محمد بودم" یوسف دستش را روی شانهی سید گذاشت و گفت:" فقط خداست که از درجه و مرتبهی بندههاش خبر داره و ما فقط از ظاهر قضاوت میکنیم.ظاهر قضیه اینکه که تو میتونی همراه خوبی برای مادر علی باشی و برای علی، پدر که نه،اما میتونی تا حدودی جای خالیش و براش پر کنی." اقا سید باز هم سکوت کرد و چیزی نگفت.یوسف دوباره پرسید:" خوب مهدی جان،بگو نظرت چیه؟" مهدی بدون اینکه نگاهش را بلند کند پاسخ داد:" فکر نمیکنم جواب مثبت بده" یوسف لبخندی زد و دست روی شانه اش کشید و گفت:" با اونش کاری نداشته باش،بگو راضی هستی یا نه؟" "
_ راستش چی بگم.باید درباره ش فکر کنم.نمیتونم اینقدر سریع جواب بدم."
_" باشه،چند روز وقت داری که فکر کنی."
یوسف با خنده ادامه داد:" خوب فکرات و بکن بعد جواب مثبت بده"
_" جواب مثبت من به چه درد میخوره وقتی اون راضی نباشه"
_"انشاالله که راضی میشه.خانم من کارش و بلده؛ اگر هم نشد بالاخره میگردیم یکی دیگه رو پیدا میکنیم.بالاخره هر طور شده من باید یه فکری به حال این برادر خودم بکنم.باید دستش و به یه جایی بند کنم و از این حال و روز درش بیارم"
اقا سید با خجالت لبخند زد.
یوسف با درد روی تخت دراز کشید.دردی که سالها باانخو گرفته بود.در این وقتها بهترین مسکن برایش نوازش ارام و مهربان دستان ملیکا بود که روی پاهایش میکشید و درد را از بدنش میبرد.اما دلش نمیخواست چیزی به ملیکا بگوید.ملیکا تمام روز مشغول بود خسته شده بود،انصاف نبود که شب را هم از او بگیرد.مسکنی انداخته بود،امیدوار بود تا مسکن اثر کند تا بتواند چند ساعتی را بخوابد.پلکهایش را با خستگی روی هم گذاشت و زیر لب اهسته شروع به گفتن ذکر کرد.ملیکا با کیسههای اب گرم وارد اتاق شد.کنارش رفت.هر چند که به نظر میرسید یوسف خواب باشد،اما حالت صورتش درد را نشان میداد.پتو را از روی پاهایش بلند کرد،کیسههای اب گرم را زیر پاهایش گذاشت و به ارامیدستانش را روی پاهایش کشید.پلکهای یوسف بلند شد.ملیکا لبخند مهربانی زد و گفت:" ماساژ میدم دردت اروم میشه" یوسف دستش را به دست گرفت و گفت:" نمیخواستم اذیتت کنم." ملیکا خم شد،دستش را بوسید و گفت:" اگه یوسفم درد داشته باشه چیزی یهم نگه بیشتر اذیت میشم،یعنی مرد من اینجا درد بکشه و من راحت بخوابم؟!!" دوباره لبخند زد و گفت:" من همیشه حواسم بهت هست."یوسف با لحن ارامیگفت:" اگه مهدی میدونست داشتن یه همراه که همیشه حواسش بهش هست چقدر لذت بخشه ،یه لحظه هم صبر نمیکرد" ملیکا لبخند زد.یوسف انگشتانش را فشار داد و گفت:" اما ملیکای من یه چیز دیگه س،ملیکای من همهی دنیای منه" ملیکا لبخند زد .پتو را به رویش مرتب کرد و گفت:" چشمات و ببند،تا وقتی بخوابی پاهات و ماساژ میدم،فدای تو بشم،خم شد پیشانیش را بوسید .پلکهای یوسف روی هم رفت.صدای ارام دعای ملیکا را شنید:" خدایا یوسفم و به تو سپردم،دردش و اروم کن"و فشار ارام و گرم دستان ملیکا که درد را از بدنش بیرون میبرد.